20سال پیش تیشرتی طراحی کردیم و خیلی زود اسمش را گذاشتیم «پیراهن». طراحی من ترکیبی بود از ایدههای من برای تیشرتی که میخواهم در سفر به مقصد توریستی مورد علاقهام، یعنی نیویورک، بپوشم تا به این صورت بتوانم ادای دینی به نیویورک بکنم. یک بار یکی از بازیگران زن مشهور تیشرت طراحیشده مرا در یک برنامه تلویزیونی پوشید و فردای آن روز اسمم سر زبان همه بود. این از آن دست داستانهایی است که وقتی از بیرون به آن نگاه میکنی اینطور به نظر میرسد که موفقیت فقط کمی شانس میخواهد و اگر شانس داشته باشی، یکشبه همه چیز درست میشود.
در واقع من در نیویورک در یک قوطی کبریت زندگی میکردم که به اسم آپارتمان تبلیغش را دیده بودم. 2سال تمام در صنعت مد، ساعتهای طولانی کار میکردم تا اندک درآمدی با حداقل حقوق داشته باشم. در واقع هیچ چیزی برای من یکشبه اتفاق نیفتاد.
من خودم را به نیویورک رسانده و در صنعت مد کاری برای خودم دست و پا کرده بودم. البته سلیقهام با طراحانی که برایشان کار میکردم، خیلی تفاوت داشت اما نیاز بود درباره اینکه چطور میتوان یک برند پوشاک ساخت، از آنها یاد بگیرم. باید میفهمیدم چطور میشود بنیانهای محکمی برای یک برند پوشاک ساخت؛ از بعد تجاریاش گرفته تا چشمانداز موفقیتش.
بیشتر بخوانید : رویکرد برندهای معروف جهان در مواجهه با کووید-۱۹
2سال گذشت و من یک مجموعه شامل 5 مدل لباس طراحی کردم. از میان این 5 مدل، یکی از آنها تیشرت بود. روزها کار میکردم. شبها کار میکردم. هیچ پولی برای سرمایهگذاری و تولید انبوه طراحیهایم نداشتم اما با خودم فکر کردم حداقل میتوان روی تیشرت سرمایهگذاری کنم. در واقع تیشرت، ارزانترین گزینه موجود بود. ایده من برای طراحی این تیشرت از نخستین سفرم به سواحل کارائیب میآمد. دوست داشتم آن انرژی را بگیرم و منتقلش کنم. از زمانی که بچه بودم، عادت داشتم تیشرتهایم را برش بزنم.
هر زمان وقتش دست میداد، تکنیکهای مختلف برشزدن، تازدن و شخصیکردن تیشرت را امتحان میکردم. در واقع همه گزینهها را امتحان کردم؛ انواع و اقسام یقهها، انواع و اقسام آستینها، تا زدن از پشت، کوتاهکردن قد و غیره. در نهایت یکی از آنها را پوشیدم و بعدش هم همه تیشرتها را به چند نفر از دوستانم دادم.
یکی از آنهایی که تیشرتم را به او داده بودم، استفانی بود. استفانی از آندسته زنانی است که هر چیزی بپوشد، زیبا جلوه میکند. یک شب که استفانی در لسآنجلس، وقتی میخواست به رستوران برود و با دوستش شام بخورد، یکی از تیشرتهای مرا با شلوار جین پوشید و بیرون رفت، دوستش از او پرسید آیا میتواند یک تیشرت مشابه تیشرتی که پوشیده بود را برایش بخرد یا نه. من هم فردای همان روز یک تیشرت برایش فرستادم. دقیقا روزش یادم هست؛ نهم سپتامبر 2001.
همان زمان بود که مرا به یک متخصص تبلیغات معرفی کردند که تازه کارش را شروع کرده بود. چند هفته بعد او از من پرسید آیا حاضرم در یک نمایشگاه گروهی کوچک که طراحان تازهکار در آن شرکت میکنند، حضور پیدا کنم. مسلما با کمال میل به او پاسخ مثبت دادم. در آن زمان فکر میکردم که آن نمایشگاه فرصت خیلی بزرگی است. نمایشگاه دهم سپتامبر 2001 برگزار شد.
صبح روز بعد از نمایشگاه، هنوز از حضور در نمایشگاه در پوست خودم نمیگنجیدم. به یک سمینار پارچه رفتم تا درباره کتان چیزهایی یاد بگیرم. قبل از اینکه سخنران روی صحنه بیاید، سازماندهنده نمایشگاه روی استیج آمد و در حالی که خیلی ناراحت بود، اعلام کرد که به برجهای تجارت جهانی در نیویورک حمله شده است. تراژدی 11سپتامبر کشور را در خود فرو برد.
اما مردم نیویورک بزرگترین ویژگیشان تابآوری است. چند هفته بعد از آن فاجعه مردم آرام آرام به زندگی عادی بازگشتند و سعی کردند زندگی نرمال جدیدی را آغاز کنند. اینطور به نظرم میآمد که نمایشگاهی که من در آن شرکت کرده بودم، در دنیای دیگری برگزار شده است.
بیشتر بخوانید : معنی برندینگ چیست؟
اوایل اکتبر بود که تلفنم زنگ خورد. تلفن از طرف جنا الفمن بود. به من خبر داد که جنا قسمتی از برنامه شامگاهی را با حضور جی لئو ضبط کرده است. او تیشرتی که من طراحی کرده بودم و رویش نوشته شده بود «من نیویورک را دوست دارم» را پوشیده بود. آن برنامه آن شب در سراسر آمریکا پخش شده بود. خیلی به نظرم غیرواقعی آمد! نمیتوانستم باور کنم که خودم با چشمهای خودم آن برنامه را دیدم. یک تیشرت سفیدرنگ با طراحی گرافیکی روی آن که یک برش بزرگ روی شانه داشت، تا خورده بود و رویش گره داشت.
آن تیشرت در واقع ادای دین من به شهری بود که دوستش داشتم و آرزو داشتم در آن زندگی کنم؛ شهری که مرا با آغوش باز پذیرفته بود، رویاهایم را در آغوش گرفته بود و برایم واقعا الهامبخش بود. تراژدی 11سپتامبر قلبم را شکست اما برای اینکه چیزی ساخته بودم که میتوانستم با آن در خانه جدیدم جشن بگیرم، خوشحال بودم.
صبح فردا بعد از اینکه جنا تیشرت مرا در آن برنامه تلویزیونی پوشید، از خواب بیدار شدم و کلی ایمیل و تماس تلفنی داشتم. برای اولینبار در طول زندگیام، آدمها میخواستند چیزی را بخرند که من ساخته بودم. باید خودم را ویشگون میگرفتم که ببینم بیدارم یا خواب. یک روز بعد، همه مجلههای عامهپسند عکسهای جنا را با آن تیشرت منتشر کردند و تقاضا برای خرید تیشرت بسیار زیاد شد. بنابراین باید دست به کار میشدم و تعداد زیادی از آن تیشرت تولید میکردم.
بنابراین سوار ماشین شدم و به همه جا سر زدم. از میدان تایمز گرفته تا محلهچینیها. و همه تیشرتهایی را که طراحی خودم بود، از کیوسکهای توریستی خریدم. از یک کیوسک 5 تیشرت خریدم به قیمت 80دلار. از کیوسک دیگر 2 تیشرت خریدم به قیمت 30 دلار و از کیوسک دیگری 20 تیشرت خریدم به قیمت 100 دلار. واقعا فکر میکنم من از همه بیشتر از آن تیشرت خریدم. به خانه برگشتم. فهرستی از بوتیکهای خوب تهیه کردم و بعد برای تیشرتها نایلونی طراحی کردم و به صورت دستی تیشرتهایم را به بوتیکها رساندم. از چند فروشگاه سفارش دریافت کردم. هر زمانی که سفارش جدیدی دریافت میکردم، احساس میکردم یک تکه از پازل آینده کاری من سر جای خود قرار میگیرد.
برای اینکه مطمئن شوم این قطعات پازل حتما سر جای خودشان قرار میگیرند و مردم واقعا تیشرتهای مرا میخرند، کارتپستالهایی را با عکس تیشرت رویش طراحی کردم و رویشان آدرس فروشگاههایی که تیشرت را میفروختند، نوشتم. من یکی از آنهایی بودم که دور میدان تایمز میایستادم و کارت پستالها را به بچهها و توریستها میدادم! خیلیها بدون اینکه کارتی از من بگیرند، رد میشدند. بعضیها از من میپرسیدند که آیا طراح تیشرت را میشناسم! نهایتا همه آن تلاشها نتیجه داد چون فروش تیشرت من خیلی زیاد شد.
4سال طول کشید تا من اولین کیف دستیام را طراحی کنم و بعد از آن بود که کسبوکار من رونق گرفت، اما همانطور که همه شما میدانید، هنوز هم که هنوز است، آن تیشرت گل کارهای ربکا مینکوف بوده است.
نویسنده: ربکا مینکوف
1 Comment