همه کسانی که مرا از نزدیک میشناسند، میدانند که عاشق آبگوجه هستم! اینکه من عاشق چه چیزی هستم، اصلا اهمیتی ندارد اما هفته پیش در صفحه کارگاه خواندیم که فاندر Appboy، برای ایجاد ارتباط کارکنان و مشتریان، برای کارکنانش یکصد جفت کتانی خریده بود. میخواهم از یک تجربه زیسته بگویم؛ برای موفقیت استارتاپتان یک نهال میوه بخرید و پیشنهاد من نهال گوجه است! چرا؟
لطفا تا پایان این نوشته وقتی سخن از نهال میگویم، آن را با نهال استارتاپتان تصور و مقایسه کنید؛ وقتی نهال را خریدم پنج تا ۶ گوجه سبزرنگ بزرگ و کوچک داشت. به مقصد که رسیدم و توی پلهها گلدان را زمین گذاشتم تا کلید را توی قفل در بچرخانم، متوجه شدم با وجود دقت زیاد، یکی از گوجهها کنده شده است. گوجه را دور نینداختم، آن را روی لبه گلدان گذاشتم تا از نور خورشید تغذیه کند اما چون میدانستم ریشه در آب ندارد و تماس با آب میتواند میوه را فاسد کند، برای همین گوشه گلدان گذاشتم تا با آب تماسی نداشته باشد.
نهال، نیاز به نور مستقیم خورشید داشت. برای همین توی بالکن گذاشتم رو به نور جنوب. در میان همه کارها و مشغلههای روزانه، حواسم بود که هر روز به مقدار معینی به آن آب بدهم. میدانستم آب زیاد هم محصول را خراب میکند و کمآبی، باعث خشکی نهال و ضعیف شدن محصول میشود. در طول روز که درگیر انتشار «شنبه» و مشکلات بچههای استارتاپی بودم، به این نهال نگاه میکردم که واقعا قرمز خواهد شد و به انتظار همراه با حس خوبی که میداد و گوجههایی که کمکم بعد از مدتی انتظار، داشت روی سرخ میکرد.
نگاه میکردم که چگونه مراقبت مداوم من و همکارانم و نور و خاک مناسب، دارد به بار مینشیند. چند روز گذشت، ناگهان یادم افتاد بهخاطر مشغله و جلسات پیدرپی، دو یا سه روز است سری به بالکن نزدهایم. حس کردم نهال دارد خشک میشود؛ نگران بودم، حس نگرانی و استرس همه وجودم را گرفت و ندامت و پشیمانی که اگر خشک شود همهاش تقصیر من است.
زمان گذشت و گوجهها از سبزی به سرخی زدند. خوشحالی به سراغمان آمده بود اما در میانه طعم گس خوشی، دریافتم هرچه گوجهها سرختر میشود، بدنه نهال هم خشکتر میشود. گویی گوجهها همه انرژی و توان نهال را میمکیدند. کمکم آن گوجه جداافتاده رسید و گوجههای دیگر هم یکی پس از دیگری. حس میکردم بدن نهال دیگر توان نگهداری این بار را ندارد.
برای همین تا رسیدن گوجهها، چوب خشکی را حایل کردم تا خم نشود و نشکند. تا اینکه گوجهها کامل رسید و شروع کردم به برداشت؛ هر چند روز یک گوجه چیدم تا اینکه همه برداشت شد و تنه، تنها و عریان ماند و از همه عجیبتر، بعد از جدایی آخرین محصول، کاملا خشکید. برایم عجیب بود چرا نهالی که این همه محصول خوب داد، خکشید. پرونده نهال را با یک آه بستم؛ دو روز بعد که برحسب عادت گلدان را نگاه میکردم، دیدم از کنار نهال خکشیده، نهال جوانی سبز شده و بالا آمده و دارد سرک میکشد.
حالا چند روزی است در انتظار میوه دادن نهال نوپا هستم. در طول این مدت، همه حسم این بود که باید مثل این نهال، از محصول اولیه استارتاپ مراقبت کنیم؛ استارتاپ مثل نهالی است که نور و خاک و آب میخواهد؛ تیم خوب، سرمایه مناسب و ایده خلاقانه میخواهد. اینکه استارتاپ ما کجای بازار ایستاده و چه بخشی از نیاز مردم را تأمین میکند.
با رسیدگی مداوم، نهال به ثمر رسید و یاد گرفتم باید برای استارتاپ وقت گذاشت و از محصول آن با تمرکز و نظارت کمی و کیفی، مراقبت کرد تا به ثمر بنشیند. نشستن در انتظار میوه نورس و تصور اینکه آیا روزی این میوه سبز، قرمز خواهد شد، سخت اما شدنی است.
یاد گرفتم صبوری پیشه کنم و با دیدن محصول یا اتفاقات کوچک اولیه، مأیوس نشوم. با چیدن میوه و لذت خوردنش، لذت موفقیت استارتاپم را چشیدم و با خشکی نهال فهمیدم طعم شکست هم در راه است. وقتی دوباره نهال جوان را دیدم که از کنار شاخه جوان بالا آمده، متوجه شدم پوستاندازی، لازمه هر استارتاپی است و نباید آن را با شکست، اشتباه گرفت.
حرف آخر:
فرانسوا ولتر، فیلسوف شهیر فرانسوی، میگوید: «میوهای که در دسترس ماست از میوه بالای شاخه درخت لذیذتر است، ولی میوه بالای درخت از این جهت در نظرمان جلوه میکند که دستمان به آن نمیرسد.» لطفا دست دراز کنید…