«بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟». مگر میشود این گزاره را نشنیده باشید و بارها و بارها از شما آن را نپرسیده باشند؟
سوال تکراری است. اما جواب شما چه؟ یک نگاه به جوابهای خودتان در دورههای مختلف زندگیتان بندازید. جواب شما نه بر اساس آرزوها که دقیقا بر اساس اندازه دنیای شما بوده. یک زمانی دکتر و خلبان جواب مشترک میلیونها کودک بوده. چند سال بعدش همان کودکان پلیس و مهندس و دانشمند و … را هم به گزینههایشان اضافه کردهاند.
یعنی هرچه آمدیم جلوتر و بیشتر یاد گرفتیم جهانمان هم بزرگتر و پیچیدهتر شد. همین عطش به یادگیری باعث شده که من هنوز تصمیم نگرفته باشم که وقتی بزرگ شدم میخواهم چکاره شوم!
بزرگ شدم اما هنوز نمیدانم میخواهم چه کاره شوم. این یک شوخی یا بازی با کلمات نیست. این یک واقعیت است که بارها با آن سروکله زدهام. بارها پیش آمده که در جواب «کارتون چیه؟» پاسخ درستی نداشتهام و مجبور شدهام چند دقیقهای توضیح دهم یا در فرمهای ثبتنامی در مقابل گزینه شغل هر بار یک چیز نوشتهام. یک بار طراح یک بار روزنامهنگار یک بار کارآفرین و یک بار توسعه دهنده.
اما من هیچ کدام از آنها نیستم. من یک دانشآموز ابدی هستم که میخواهم هر روز بیشتر و بیشتر بدانم. میخواهم بیشتر و بیشتر یاد بگیرم. یادگیریهایی که به ابزارهایی برای ادامه مسیرم تبدیل شدهاند و چند وقتی مرا درگیر جذابیتها و هیجانهایشان میکنند.
درست مانند هنری چیناسکی در رمان «هزارپیشه» چارلز بوکوفسکی که هر روز سر از یک کار جدید درمیآورد و فردایش بخاطر نوشیدن چند جرعه بیشتر مسیرش به در خروجی میرسید. یلدای کارآفرینان استارتاپی برای منِ دانشآموز ابدی دقیقا مشابه یک میکده بزرگ بود برای «هنری» که میتوانستم تا دلم میخواهد لب تر کنم و از قفسهای به قفسه دیگر بروم و جرعه بعدی را با طعم دیگری مزمزه کنم.
یلدا و آدمهاش آنقدر حرف برای گفتن و نکته برای یاد گرفتن داشت که باز به این نقطه رسیدهام که هیچ نمیدانم. هیچ یاد نگرفتهام و خیلی راه برای رفتن دارم.
حالا و در این نقطه باز هم «بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟» شده است سختترین سوال جهان و منی که میدانم خیلی چیزها را نمیدانم. و چقدر ما به این دانستنِ ندانستن احتیاج داریم تا دچار توهم دانایی نشویم. تا پای حرف دیگران بنشینیم و آنچه آنها میدانند و ما نمیدانیم را وام بگیریم و لبمان را به جرعهای ناب تر کنیم.