وقتی فهمیدم قرار است که در مورد فرهنگ سازمانی و تاثیر مدیران بر فرهنگ هر سازمان بنویسم، به یاد یادداشتی افتادم که سال ۹۸ نوشته بودم به اسم «به روح اعتقاد دارید» وقتی اون یادداشت رو مینوشتم خیلی چیزها با امروز فرق میکرد. اون موقع ما یه شرکت ۷۰ نفره بودیم، تازه وارد ساختمون جدیدمون شده بودیم و پر از حرفها و آرزوهای بزرگ بودیم. هنوز همه باهامون مثل یه شرکت کوچولو که کلهاش پر از باده رفتار میکردن و هر از گاهی دست نوازش به سرمون میکشیدن و نگاه عاقل اندر سفیه بهمون میکردن.
راستش رو بخواید وقتی من هم یادداشتم رو دوباره خوندم لبخند به لبم اومد و به همه اونایی که بهمون میگفتن هنوز تازهکارید حق دادم. اون روزها فکر نمیکردم سالهای بعد اینجوری میگذره، انقدر سخت، انقدر عجیب. ولی خب وقتی بعد از همه این روزها دوباره میخوام در مورد همون موضوع بنویسم، باید بگم خیلی حرفام با اون روزها فرقی نکرده. هنوز نگاهمون به اون دورهاست با یه فرق کوچیک اونم اینکه میدونیم این مسیر چقدر سختتر از اونیه که فکر میکردیم.
پیش از این بارها در مورد «درماندگی آموخته شده» گفته شده و من هم ازش استفاده میکردم ولی این بار خیلی خوب لمساش کردم. اون موقع از خوندن مثال سلیگمن و سگهایی که داخل آزمایشگاهش بودن قلبم فشرده میشد و فکر میکردم چقدر شبیه زندگی این روزهای ما در ایرانه.
ولی خب این روزها به خوبی مزه شوکهای برقی آزمایشگاه رو تجربه کردیم برای فرار از شوک تلاش کردیم و خیلی از تلاشهامون به در بسته خورد. این بار با خوندن اون مثال، درد شوک رو توی ذهنم دوباره تجربه میکنم.
وقتی ما کنار هم شروع کردیم به ساختن و کار کردن در آروان، آرزوهای بزرگی تو سرمون داشتیم و تمام آرزوهامون پشتشون به یک ایدئولوژی گرم بود. ما میدونستیم یعنی درستترش اینکه شنیده بودیم اینجا آرزو داشتن جرمه. هر آرزویی محکوم به نابودیه ولی ما میخواستیم درمانده نباشیم، میخواستیم که آرزوهامون رو بسازیم چون آرزو تنها داراییمون بود. امروز بعد از ۳ سال که دارم دوباره در مورد همون موضوع مینویسم به لطف وقایع، درد سرکوبی آرزوها رو عمیق تجربه کردیم؛ ولی خب شاید باورتون نشه چون باورش برای خودم هم سخته اما باید بگم ما هنوز آرزو داریم… آرزوهای بزرگ که پشتشون به همون ایدئولوژی گرمه.
وقتی من میگم ما آرزو داریم، دارم از ابر آروان حرف میزنم از یک «مای جمعی»؛ یک مای جمعی که باور داره نهایت خیر فردی در گرو نهایت خیر جمعیه؛ یک مای جمعی که بهمرور زمان یک هویت، یک روح پیدا کرده؛ که موفقیت یا عدم موفقیتش، پیروزی یا شکستش، همه و همه از یک «روح» میاد.
از نظر من، این روح اولش از ایدئولوژی و آرزوی موسسانش بهوجود اومد، ولی بعد، هر یک نفری که به آروان اضافه شد، از روح خودش به اون دمید و از بازدمش یک روح تازه گرفت! آروان امروز، شبیه همه ما آروانیها هست و شبیه هیچ کدوممون نیست.
این آرزوی بزرگی که من ازش حرف میزنم به این معنا نیست که همه ما «یک آرزوی مشترک» داریم، به این معناست که «آرزوهای همه ما، یک درونمایه مشترک داره»
درونمایه همه اونها از «انسان» بهوجود اومده. اینجا ما هر کدوم بهدنبال محقق کردن این ایده هستیم. با هر روشی که بلدیم برای این کار تلاش میکنیم، به ارزش «بهبود مستمرمون» وفاداریم و میدونیم که همیشه باید از فرهنگی که میخوایم بسازیم مراقبت کنیم. تکتکمون باید مراقب فرهنگ سازمانی ابرآروان باشیم تا بتونه شکل و انسجامش رو حفظ کنه. ما همیشه این رو برای خودمون تکرار میکنیم که «انسان، قربانی هیچ مصلحتی نیست.»
این باور باعث میشه که ما برای آرزوی بزرگمون تلاش کنیم، وقتی دردمون میگیره باز بلند شیم و باز کنار هم قرار بگیریم و از ته مونده امیدمون به هم هدیه بدیم تا آرزوهامون نمیره.
شاید اگر اون روزها مشق آرزو کردن نمیکردیم امروز اندوختهای برای ادامه داشتن نداشتیم. ولی ما انقدر کنار هم قصه گفتیم و یک روز خوب رو تصور کردیم که رنج لحظهها رو برامون قابل تحمل کرد و به زانوهای پر دردمون توان رفتن داد. توی هر لحظه آرزوی مشترکمون رو مرور کردیم و برای روح اون «مای جمعی» قدم برداشتیم.
این روزها هرجای آروان که قدم میذاری قسمتی از وجود هر کدوم از بچههای آروان رو میبینی، قسمتی از خواستهها و دلبستگیها، قسمتی از تلاشها و ناامیدیها و قسمتی از شوق رسیدنها.
ما تا اینجا اومدیم و فارغ از تمام نگاهها و لبخندهای عاقل اندر سفیه، دوست داریم که باز هم بریم، اگرچه هنوز خیلی اول راهیم، هنوز کلی باید صحیح و خطا کنیم تا به راهی که میخوایم برسیم، ولی براش تلاش میکنیم چون باور داریم:
یک روح بزرگ پشت آروان قایم شده که قسمتی از ماست؛ ما میدونیم که این «روح» داره همه تلاشش رو برای ما بهکار میگیره، همونطور که ما همه تلاشمون رو برای اون میذاریم.