داستانتان را بگویید!

سرمقاله 70 هفته نامه شنبه به قلم اکبر هاشمی

0

ماجرای آشنایی من با حجی سی یا همان حاج حسین به سال ۹۵ باز‌می‌گردد. برای سخنرانی در کنگره جهانی شیخ بهایی به اصفهان رفته بودم. اولین‌بار حجی سی را آنجا دیدم؛ خودش را نه، عکسش را.  کسی که مرا با حجی‌سی آشنا کرد، محمد قائم‌پناه، هم‌بنیانگذار استارتاپ کشمون بود.

محمد گفت که روستایشان ۱۲ رشته قنات دارد که خشک شده است و اوضاع قائنات خوب نیست. برای همین استارتاپی راه انداخته برای فروش محصولات کشاورزی روستائیان. با این شرط که آب کم مصرف کنند تا قنات‌ها احیا شوند و دیگر آنکه از کود شیمیایی استفاده نکنند. بعد هم اضافه کرد که بسته هر زعفران را با نام خود کشاورزان به فروش می‌رساند که اگر مشتری راضی یا ناراضی بود، مستقیم با تولید‌کننده در ارتباط باشد. بعد هم شیشه کوچکی از زعفران را گذاشت کف دستم.

کنار بطری با نخ الیاف، دفترچه کوچکی آویزان بود. روی جلدش عکس حجی‌سی بود و استوری کشاورزی که نوشته بود چند تا بچه دارد و چند‌تایی هم گاو، گوسفند و…اینکه در مزرعه چگونه کار می‌کند و از طریق استارتاپ محمد محصولش را می‌فروشد. محمد رفت، به تهران بازگشتم و بعد هم به دوبی و سفرهای داخلی متعدد رفتم و همه این روزها حجی‌سی همراه من بود.

توی کیفم، کنارم. هرجا که  می‌خواستم مثالی از یک استارتاپ روستایی بزنم، حجی‌سی را نشانشان می‌دادم. تا اینکه سرمایه‌گذاری که در برلین داد‌و‌ستد استارتاپی می‌کرد، حجی‌سی را با خودش برد. برای همین مدت‌ها از او خبر نداشتم اما ته ذهنم به یادش بودم.

درمیان خبر اعتراض‌های نظام صنفی و پاسخ اتاق اصناف، اولتیماتوم‌دادن به فین‌تک‌ها، تحریم اپل و ریسلو، خبر مرگ حجی‌سی برایم تلخ بود؛ گویی یکی از نزدیک‌ترین اقوامم را از دست داده بودم. با اینکه هرگز حجی‌سی را به چشم ندیدم و می‌دانم که او وجود داشت، اما حتی اگر وجود هم نداشت، محمد روایت حجی‌سی را برای من ساخت و با شیر‌کردن خبرمرگ و گذاشتن فیلم دست‌های پینه‌بسته حجی‌سی در کانال تلگرامی برندش، این درام را در ذهن من کامل کرد.

اگر در گذشته کارشناسان برند معتقد بودند که روایت بخشی از برند است، حالا دیگر بر این نظرند که روایت همه برند است. برای همین هر برندی باید داستان خودش را روایت کند. در طول انتشار شنبه در دیدارها و سفرهای متعدد جوانان بسیاری در مورد استارتاپ‌شان مشورت گرفته‌اند اما هربار که برای پیگیری تماس می‌گیرند، می‌دانند کم‌حافظه‌ام و بازهم و بازهم و بازهم خواهم پرسید که کجا همدیگر را دیدیم . کارت چه بود؟ و به سختی به یاد می‌آورم.

حرف آخر:

تنها کسان اندکی را به یاد می‌آورم که از برندشان، از استارتاپ نوپایشان داستانی برایم ساخته باشند. از نظر علم روایت هر برندی که داستانی ندارد و مردم او را نمی‌شناسند، به این معناست که آن برند وجود ندارد. به گفته «پل ریکور» حقیقت و واقعیتی وجود ندارد. حقیقت و واقعیت چیزی که من می‌گویم. پس مثل محمد «داستانتان را بگویید»؛ داستانی انسانی و شریف.

 

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.