تمام شد. بعد از ۲۲ سال کارمندی، عطایش را به لقایش بخشیدم و برای همیشه از دنیای کارمندی دل کندم. چرا میگویم دل کندم؛ روزهای اول جوانیام را به یاد میآورم که برای استخدامشدن، دل توی دلم نبود. خدا خدا میکردم کی میشود از حالت قراردادی ساعتی به پارهوقت و از پارهوقت به تماموقت، از تماموقت به کارمند شرکتی، از کارمند شرکتی به کارمند آزمایشی و بعد هم مستخدم رسمی دولت شوم. بعد از ۲۲ سال خدمت هرکس برگه تسویه را دستم دید، با ناباوری گفت دیوانهای؟
همه آرزویشان این است که استخدام رسمی دولت شوند و تو داری با دست خودت تیشه به ریشهات میزنی. این را پیرمرد دنیادیده کارمند وزارت ارشاد هم گفت. چند ماه پیش برای طی مراحل اداری و دریافت یارانه به معاونت مطبوعاتی مراجعه کردم. پیرمرد که این روزها احتمالا حکم بازنشستگیاش از راه برسد، پرسید که نشریهات چیست، گفتم در حوزه استارتاپها، «گفتی چیچیتاپ»، همکار خانم میانسالش توضیح داد «استارتاپ… پسر من هم چند وقتی است علاقهمند شده است.»
پیرمرد شروع کرد به ورقزدن و خواندن مجله با صبر و حوصله، بعد از دقایقی لب ورچید و از بالای عینکش نگاهی کرد و گفت «این چه کاریه آخه میکنی» با تعجب پرسیدم چطور، گفت «چرا آرامش خانوادهها را بههم میریزی. مرد حسابی، در گوش جوانها میخوانی که دست از کارمندی بردارند، میروند شرکت راه میاندازند بعد هم ورشکست میشوند. تو که نمیخواهی پول ورشکستگیشان را بدهی، میافتد روی دوش امثال من، بگذار با همین آب باریکه زندگی کنند.»
مات و متحیر مانده بودم. مثلا آمده بودم برای کارآفرینی از دولت کمک بگیرم. بعد هم با بیحوصلگی حالیام کرد که اگر خیلی منظم کار کنی و ضریب کیفی بالایی بگیری، هر شماره ۲۰۰ تا ۳۰۰ هزار تومان حمایت میکنیم! آبباریکه؛ همه زندگیام به این باریکه فکر میکردم؛ آبباریکهای که قدرت ریسککردن و پریدن را از تو میگیرد و چنان غرق مصلحتاندیشیات میکند که هر گز نمیتوانی پایت را آنسوی آب بگذاری و دنیاهای آدمهای دیگر را ببینی، میز را محکم میگیری از ترس اینکه مبادا همین باریکه را ازدست بدهی.
در کنار جوی رخوت به خیلیها خوش میگذرد. بیمه هست و حقوقی که هر ماه میدانی چه کاری انجام بدهی یا ندهی، مفید باشی یا نباشی، پدری به نام دولت آن را در جیبت میریزد، همراه با اضافهکار و بنکارگری و… اگر مثل برخیها هم اهلش باشی که هوای بالادستی و پاییندستی را داشته باشی، باریکه چند قطرهای بیشتر میشود و یکی از استرسهای کارمندی همین است. مبادا کسی بیاید که از تو بهتر باشد و در روند این برکه اخلال ایجاد کند. اینجاست که باید یادبگیری در یک جنگ زیرپوستی ۳۰ ساله همیشه مراقب باشی کسی تو را از میدان در نکند.
البته در این بین انسانهای شریفی هم هستند از سرناچاری یا چاره در این فضا زیستی سالم و مومنانه دارند. اعتراف میکنم در این ۲۲ سال هرگز کارمند خوبی نبودم. کم پیش میآمد که تاخیر یا غیبت نداشته باشم. کم پیش میآمد همه آنچه را که میگویند، آویزه گوشم کنم. قانونگریز نبودم اما با قانونهای کارمندی میانهای نداشتم. میخواهم هفته بعد بروم وزارت ارشاد و به پیرمرد بگویم من همانی هستم که جوانها را از راه بهدر میکند تا کارآفرین شوند. حالا خودم هم یکی از آنها هستم.
از همه اینها گذشته چرا منی که ۲۲ سال کارمند بودم و با جمع سوابق بیمهای روزنامهنگاریام چهارسالونیم دیگر بازنشسته میشدم، آبباریکه را رها کردم. ریسک کردم؛ ریسکی که یک سرش برد است و یک سرش باخت و مثل کارمندی حد وسط ندارد. اگرچه معتقدم همانطور که ما نیاز به کارآفرین داریم، نیاز به کارمندان ماهر و دلسوز هم داریم، اما اگر روزی روزگاری شرایط سالم کسبوکار با امنیت خاطر بهوجود بیاید، تعداد قابلتوجهی از کارمندان آرزویشان این است که در بخش خصوصی یا برای خودشان کار کنند.
بر این باورم شرایط جامعه ما با ورود به عصر استارتاپها تغییر کرده است. اگر در گذشته من کارمند میخواستم کارآفرین شوم، به سوله، کارگاه، کارخانه، ماشینآلات، کارکنان و کارگران … میاندیشیدم که برای جمعکردنشان باید سرمایه هنگفتی میداشتم که نداشتم. اما وقتی با پدیدهای به نام استارتاپ روبهرو میشوم که میگوید تو با داشتن یک لپتاپ هم میتوانی کارآفرین شوی و به مرور زمان کسبوکارت را توسعه بدهی، با امید شروعاش میکنم. این یک واقعیت است که بزرگترین سرمایه کارآفرینان استارتاپی در شروع کسبوکارشان فقط امید است؛ امیدی که میتواند انسان را از ورطه شکست به پیروزی و از ورطه نانبگیری از دولت، به نانرسانی در عرصه کارآفرینی برساند.
برای آنکه در زندگی کوتاهت ببینی چه چیزی در آنسوی کوهها انتظار تو را میکشد، باید دست از ارزانفروشی عمرت برداری، از رودخانه امن و آرام دل بکنی و پای به سرزمین آرزوهایت بگذاری. مسیری سخت و غیرقابل پیشبینی همراه با درد شکست اما پر از لذت و موفقیت لذت پیش روی توست. این حق انتخاب توست، میتوانی به این نتیجه هم برسی که همه دنیایی که تو انتظارش را داشتی، همین کنار آبباریکه است و سی سال از بهترین دوران جوانیات را برایش بدهی، به کسی هم ربطی ندارد.
حرف آخر:
تنها افسوسم در این روزهای خوش این است که چرا اینقدر دیر از آبباریکه دل کندم. میتوانستم در این عمر کوتاه، در همه این سالها انسان موفقتر و مفیدتری برای جامعهام باشم. اینها را مینویسم که شما مثل من با حسرت شعر قیصر امینپور را زمزمه نکنید.
آی …..
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر میشود