در جست‌وجوی معنای گم‌شده زندگی!

سرمقاله 119 هفته نامه شنبه به قلم اکبر هاشمی

0

این روزها سرگرم تماشای سریال ۱۰۰ هستم (Hundredاthe). داستان از اینجا شروع می‌شود که ساکنان زمین به خاطر جنگ اتمی از زمین می‌گریزند چرا‌که دیگر کره خاکی قابل سکونت نیست. بعد از ۱۰۰سال زندگی در یک ایستگاه  فضایی و پیش‌آمدن مشکلات و کمبود اکسیژن تصمیم گرفته می‌شود ۱۰۰ جوان زندانی را با سفینه‌ای به زمین بفرستند تا دریابند آیا زمین قابل سکونت است یا نه.

جوانان سرکش و یاغی که با رسیدن به زمین قابل سکونت به آزادی و رهایی وصف‌ناپذیر دست یافته‌اند، سر از پا نمی‌شناسند؛ رهایی که با وضع قوانین جدید بازهم تبدیل به زندگی در یک چارچوب مشخص، معین و روزمره می‌شود. ساعت آمد و شد به قرار‌گاه، سهم هر‌کس از شکار، تنبیه دزدی و… قوانینی که از انسان اولیه تا امروز شاهدش هستیم. قوانین مدنی و عرفی مثل قوانین راهنمایی و رانندگی، قانون مالیات، قانون تامین اجتماعی، قانون کار، قانون ازدواج و طلاق، قانون مهاجرت‌، قانون تجارت و…

لطفا روی یک کاغذ تصویر فرضی از خودتان  بکشید بعد همه قوانینی که نشان‌دهنده مدنیت و فرهنگ بالای شماست و از صبح تا شب باید رعایت کنید را مثل ریسمانی رسم و به خودتان متصل کنید. آن‌وقت مشاهده خواهید کرد که حتی انسان قانونمدار و مترقی نیز انسان آزاد و رهایی نیست! حتی وقتی می‌خواهید رهایی را با رسیدگی به گلدان‌ها و گل‌ها تجربه کنید، بعد از مدتی اسیر این هستید که گل‌ها را منظم آب داده و نگهداری کنید.

هر هفته چشمان نازنین‌تان را به این ستون می‌دوزید و می‌خوانید که بسیار از امید نوشته‌ام و از ساختن، از آفت‌ها و مشکلاتی که گریبانگیر اکوسیستم استارتاپی ایران شده است. از کمبود سرمایه، از نبود استارتاپ خوب، از فیلترینگ و موانعی که کار‌گزاران بازار سنتی پیش روی جوانان استارتاپی می‌گذارند. از ریسک‌های سرمایه‌گذاران خطر‌پذیر و عافیت‌طلبی صندوق‌های خطر‌نپذیر…

اما امروز می‌خواهم اینها را بگذارم کنار و ماشین‌وار مجبور نباشم برای صدو‌نوزدهمین بار و برای شماره صدو‌نوزده شنبه باز هم در مورد اینها حرف بزنم. می‌خواهم این‌باراز یک دغدغه شخصی با شما سخن بگویم.

دغدغه من رهایی است؛ رهایی از قید همه تارهایی که تحت عنوان قانون و عرف برخود تنیده‌ایم و انتظار پروانه‌شدن داریم؛ رهایی که گویا فقط با مرگ حاصل می‌شود که با نگاه ایدئولوژیک بازهم این روند ادامه دارد، چرا‌که از این منظر جهان پس از مرگ شروع «یوم‌الحساب» است.

نمی‌دانم یادتان هست روزی که غلامحسین کرباسچی شهردار تهران را به زندان انداختند. کاریکاتوریست‌ها زندانی‌شدن او را دستمایه طنزی نازک اما تلخ، تکان‌دهنده اما الهام‌بخش کردند. مردی را به تصویر کشیدند که در چارچوب تنگ دیوار زندان در حالی که محبوس  و پای در زنجیر دارد، دیوارهای زندان را با نقاشی گل و گیاه تبدیل به بوستان کرده یا پنجره‌ای روی دیوار بتنی کشیده و شهر را به داخل زندان آورده و جهانی بزرگ و زیبا برای خودش ساخته است.

همیشه می‌انگارم من انسان جهانشمول زندانی بیش نیستم و برای تحمل این رنج چاره‌ای جز این نیست که به جای لمس و تجربه رهایی، فقط رهایی را تصور و مزه‌مزه کنم. وقتی هم به مرگ فکرمی‌کنم، یاد صحنه فیلمی می‌افتم که زندانی را برای مرگ به اتاق گاز می‌برند.

در آخرین فرصت تنفس وقتی آخرین پک را به سیگارش می‌زند، شروع  می‌کند به دویدن در محوطه آزاد و از پشت  او را به رگبار می‌بندند. زندانی دلش می‌خواست درفضای آزاد و در هنگام دویدن و رهایی  بمیرد.

رهایی مفهوم و معنای گم‌شده زندگی ماست. برای من زندانی آنچه زندان را زیبا و قابل تحمل می‌کند، در کنار دیگر داشته‌هایم که عاشقانه دوستشان دارم، ساختن یک استارتاپ موفق و بزرگ است. بزرگی‌اش را برای چاپ اسکناس نمی‌خواهم؛ دلم می‌خواهد  با رها‌شدگی و«اسکلاپ»‌کردنش رهایی را حس کنم و… و با شکستش مرگ جسورانه را درآغوش بگیرم.

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.