استارتاپهاي فينتک همان «ضدي» هستند که کليشهها را کنار ميزنند و شيوه جديدي از بانکداري را معرفي ميکنند. اما هنوز فينتکها نتوانستهاند طرحي نو دربيندازند
مورچهها از گذشته دستمايه داستانهاي تخيلي زيادي بودهاند. مورچهاي که تمام زندگياش را درون لانهاش گذرانده نميداند دنياي او چيزي است که ما به آن ميگوييم «لانه مورچهها». سرانجام روزي فراميرسد که مورچه براي ماموريتي به بيرون از اين لانه ميرود؛ مثلا براي شکار جسد ازهمپاشيده يک سوسک. در اين صورت چه اتفاقي براي او ميافتد؟ مورچه داستان ما براي اولينبار لانه مورچهها را از بيرون ميبيند و ميفهمد دنيا بزرگتر از آن چيزي است که او درک کرده؛ هرچند مورچه هنوز درک درستي از جهان ندارد چون او فقط لانه مورچهها را ديده. احتمالا اطلاعي ندارد که اين لانه در يک کلبه يا گوشه باغي زيباست. او زماني ميتواند بفهمد که در کلبه يا باغ است که از آن بيرون برود؛ اما باز هم درک او کامل نيست. چون براي شناخت بايد بيرونتر برود؛ و همچنان بيرونتر و بيرونتر. دقيقا مثل پياز که لايهلايه است، شناخت و درک ما هم لايهلايه است.
با توجه به اين داستان، دو چيز ما را از محيطي که تحت نفوذ و کنترل آن هستيم باخبر و آگاه ميکند: يکي تغيير ما و ديگري دگرگوني محيط. تنها در اين دو موقعيت است که از محيط خود باخبر و آگاه ميشويم. گاهي انساني که کليشههاي قراردادي محيط او را شرطي نکرده، نقش «ضد» را بازي ميکند. چنين انساني تنها به ديدن آنچه بايد ببيند عادت نکرده است. داستان لباس امپراتور براي همه آشناست. امپراتوري که شيادان او را لخت به ميان مردم فرستادند و تنها کودکي لب به اعتراض گشود که عادت نداشت آنچه را ديگران با کليشههاي شرطيشده ميديدند ببيند. وقتي او به چيزي که وجود واقعي نداشت توجه کرد، ديگران هم متوجه آن شدند.
گاهي ضد از يک کمبود يا اختلال دروني ميآيد. زمان جنگ جهاني دوم، نيروي هوايي آمريکا براي بمباران مناطقي که استتار جنگي آنها را از حملات هوايي محفوظ ميداشت، تدبيري انديشيد و خلبانهايي را استخدام کرد و به ماموريت فرستاد که کوررنگ بودند. خلبانهاي کوررنگ برخلاف همکاران خود آنچه را که با استتار جنگي پنهان شده بود ميديدند و ميتوانستند آنها را بمباران کنند.
کليشهها ابزارهاي انسان هستند براي اينکه انرژي کمتري براي درک و فهم مصرف کند. ما تلاش ميکنيم که تلاش نکنيم. کليشه از تجربه ميآيد. تجربه زياد گاهي ما را اسير خود ميکند و به ضدي نياز پيدا ميکنيم که ما را آزاد کند. اما اين همه داستان را براي چه گفتيم؟ بگذاريد با اين سوال برويم سر اصل مطلب: مسئله مردم چيست؟ مردم دسترسي مناسب به وامهاي بانکي ندارند. دقيقا کسي که محتاج وام است کمتر از همه امکان گرفتن وام را دارد. کسي ميخواهد کسبوکار راه بيندازد و نياز به فضا، سرمايه و کمک فکري دارد ولي از آن طرف سازمانهايي مثل بيمه و ماليات منتظر نشستهاند که او دست از پا خطا کند و به سمت راهاندازي کسبوکار برود. يا مثلا کسي پول دارد و دوست دارد جاي مناسبي آن را سرمايهگذاري کند، ميخواهد سود خوبي ببرد و البته کار مفيدي هم کرده باشد نه سفتهبازي. فرض کنيد جواني ميخواهد از حساب خودش در هر بانکي به پدرش در هر بانکي پول منتقل کند و دوست دارد بهآساني ارسال يک پيامک و حتي سادهتر آن را انجام دهد. يا مثلا کسي ميخواهد دقيقا بداند در 10 سال گذشته چه مسير اقتصادي را طي کرده و 10 سال آينده او چگونه خواهد بود. پاسخ بانکدارهاي سنتي همين چيزي است که امروز وجود دارد: پاسخهايي کليشهاي!
استارتاپهاي فينتک همان «ضدي» هستند که کليشهها را کنار ميزنند و شيوه جديدي از بانکداري را معرفي ميکنند. ما در دوراني هستيم که نه بانکداري سنتي کاملا از بين رفته و نه استارتاپهاي فينتک توانستهاند طرحي نو دربيندازند! ما در آستانه فصلي گرم هستيم و بايد خوشحال باشيم در عصري زندگي ميکنيم که اين احتمال هست که سلطه پانصدساله بانکها به پايان برسد!