داستان از جای خوبی شروع میشود. یعنی از میدان فردوسی و بعد خیابان فردوسی و بعد خیابان کوشک. نامها من را به عصر نخستینههای نوستالژیک میبرد. روی تابلوی کوچهها دقیق میشوم. کوچه ارباب جمشید، بنبست خبرنگاران! ساختمان شماره ۴ قوه قضاییه، روبهروی فروشگاه البسکو و نبش کوچه مهنّا.
اینجاست که عمارت کوشک نمایان میشود. عمارتی که منزل مسکونی خانواده شقاقی نامی بوده و حالا خانه هنر و صنایعدستی شده است و به نوعی زیر نظر سازمان میراث فرهنگی اداره میشود.
در کوچک چوبیاش که بوی نم آبپاشی باغبان عمارت را میدهد، روی پاشنه میچرخد و کناری میرود. برای ورود باید سرم را کمی خم کنم. باغبان راهنماییام میکند تا پا به عمارتی بگذارم که کاجها و سروهای زیادی سر روی شانههایش خم کردهاند و انگار با طمانینهای تاریخی به کف حیاط خیره شدهاند.
میایستم، کمی نگاهشان میکنم که پر از واژههای تاریخیاند. کمابیش آثاری از صنایعدستی هم در این محل به چشم میآید. رنگهای فیروزهای، راهروهای باریک و درهای کوچک همگی نشان از فضایی متفاوت دارند. در دفتر «آرانیک» روی اثری موجبافی مینشینم و به آثار مینای روی سفال لالجین چشم میدوزم.
مینای اصفهان هم سمت راستم ایستاده و دستبافتهای روستایی و عشایری هم هستند. سفال کلپورگان درون بوفه جا خوش کرده که یادآور عصر نخستینههاست. هنوز هم میتوان آثار سرانگشتان زنان آن منطقه را بر روی بدنه سفالها حس کرد. نوعی سحرآمیزی از جنس خاک رس در نگاهشان موج میزند.
شاید تصور حضورشان در بازارهای جهانی برای خیلیها ناممکن بوده اما امروز داستان رنگ و روی دیگری به خود گرفته است. چون به کسبوکار دختری تبدیل شدهاند که از کودکی میخواسته تاجر بزرگی شود. در این گزارش «نرگس شایق» به چند سوال پینگپنگی، پاسخهای نهچندان پینگپنگی داده است.
-
بچه که بودید، میخواستید چه کاره شوید؟
همیشه دوست داشتم تاجر بزرگی شوم و کار اقتصادی گستردهای داشته باشم.
-
میخواستید تاجر شوید و به دنیای هنر آمدید؟
من هنر را با موسیقی و ساز تنبک شروع کردم و در دانشگاه هم هنر خواندم، چون در خانوادهای هنری بزرگ شدهام. پدرم حدود سال ۴۸ تحصیل کرده دانشگاه تهران در رشته روانشناسی بود و در جوانی سنتور میزد و بسیار من را تشویق میکرد که ساز بزنم. به همین دلیل هم من ساز میزنم، آن هم تنبک. البته موافق نبود که من رشته هنر را انتخاب کنم و دوست داشت پزشک شوم.
اما من از همان بچگی به مباحث اقتصادی علاقه نشان میدادم و شاید هیچگاه دقیقا در ذهنم تصویری از شغل خاصی نداشتم که بخواهم به آن بپردازم اما زمانی که کارمند فرهنگستان هنر بودم همیشه به این موضوع فکر میکردم که نمیخواستم کارمند باشم و آن شغلم را نمیپسندیدم. درواقع کار پشتمیزی را دوست نداشته و ندارم. به همین دلیل از شرایطی که الان دارم، بسیار راضی هستم.
-
گاه تغییرات مالی ممکن است افراد را به رفتن از ایران و به طور کلی مهاجرت ترغیب کند؛ ممکن است روزی از ایران بروید؟
من هیچگاه از ایران نمیروم و به شغلم و خانوادهام بسیار وابستهام. از طرفی این کار هویت من است و من بدون کار اصلا وجود ندارم. کارم را بهراحتی به دست نیاوردهام که با رسیدن به نقطه مالی مشخصی آن را کنار بگذارم و بروم.
-
وقتی با کارآفرینان صحبت میکنیم، همیشه از منابع الهامبخش خود حرف میزنند. چه چیزی به شما الهام میدهد؟
سرگذشت آدمهای موفق به من الهام میدهد. مثلا در مطالعاتی که داشتم با برادران امیدوار آشنا شدم و یکبار موزه آنها را دیدم و شعارشان را خواندم که به این مضمون بود: «همه متفاوت، همه خویشاوند.» با این جمله خیلی احساس نزدیکی میکردم.
چون در سفرهایم به روستا و مناطق، انگار به این جمله رسیده بودم اما کلماتش در ذهنم نبود. بنابراین از آنها خواستم این شعار، شعار آرانیک هم باشد که قبول کردند.
-
چه چیزی ناامیدتان میکند؟
وضعیت بد اقتصادی مردم من را ناامید میکند، چون کالای ما نیاز اولیه نیست و باید سبک زندگی به حدی برسد که مردم بتوانند صنایعدستی بخرند. اما مسئلهای که تیم ما را امیدوار نگه داشته، این است که دروازههای اقتصاد جهانی به روی کشورمان باز شود و مراودات حرفهای و تجاری بیشتری با جهان برقرار کنیم.
یکی از نتایج مهم تحقق چنین امری، ورود گردشگر به ایران است. چون گردشگران مهمترین خریداران صنایعدستی ایران هستند و اگر زیرساختهای بانکی و ارسال کالا را با جهان برقرار کنیم، بهراحتی میتوانیم به گردشگرانی که بعدا به کشورشان برمیگردند، بهصورت آنلاین صنایعدستی بفروشیم.
-
هنوز هم به سفر میروید؟
بله، ما تاکنون ۹۰ درصد ایران را گشتهایم و هنوز ۱۰۰ درصد نشده است. مثلا هفته بعد به کردستان و منطقه اورامانات میرویم.