لطفا شانه‌های بغل‌دستی‌تان را تکان بدهید!

0

چرا وقتی نمی‌دانیم استارتاپمان قرار است چه نیازی را حل یا چه تقاضایی را برطرف کند، انتظار داریم موفق شویم. استارتاپ و بیزینس جای عشق‌بازی و کار دل کردن نیست

می‌دانید چه می‌خواهید؟ بارها این تجربه را داشته‌ام که با آدم‌هایی مواجه و هم‌صحبت شده‌ام که نمی‌دانستند چه می‌خواهند. یا نمی‌دانستند چه کار می‌خواهند بکنند. آدم‌هایی که گویی مسخ شده‌اند و تنها چیزی که می‌دانند، این است که باید کاری کنند.

ندانستن، نقطه آغازین هر تحولی است. همه ما با یک ندانستن بزرگ شروع کرده‌ایم و اگر جزو آدم‌های موفق  باشیم، بازهم پر از ندانستن هستیم. آنچه ندانستن را خطرناک و بد جلوه می‌دهد، پی‌ریزی یک بیزینس یا یک جلسه و مذاکره بر پایه ندانستن است.

نمی‌دانم برای شما هم پیش آمده یا نه، همیشه دوست داشته‌اید با یک شخصیت مهم دیداری خصوصی  داشته باشید و ناگهان و به صورت اتفاقی در جایی این ملاقات اتفاق می‌افتد که فکرش را نمی‌کردید. مثلا در هواپیما یا در یک میهمانی و… درست در لحظه مواجهه است که پی می‌برید از حرف خالی هستید و اصلا تقاضایی ندارید یا آنقدر تقاضایتان کوچک است که از بیانش باز‌می‌مانید. اما بعضی‌ها هم  هستند که هیچ فرصتی را برای حرف‌زدن از دست نمی‌دهند.

از زاویه نگاه آن آدم مهم فردی کنار یا روبه‌رویش نشسته و یک نفس  دارد‌ حرف می‌زند و تو نمی‌دانی اصلا چه می‌گوید و منظورش چیست! اینجور مواقع نگارنده به همه کارهای انجام نداده‌ام فکر می‌کنم، ذهنم و حواسم جای دیگری است  در حالی که دو لب روبه‌رویم مدام باز و بسته می‌شوند و با این جمله به خودم می‌آیم «حالا به نظر شما من چه کنم». ‌

اینجاست که چاره‌ای ندارم بگویم نمی‌دانم یا این موضوع نیاز به فکر دارد در تماس باشید بعدا عرض خواهم کرد. در‌خواست جلسه پشت جلسه، اصرار پشت اصرار که من باید شما آقا یا خانم ایکس را ببینم. وقتی این وقت داده می‌شود، حرف‌ها که شنیده می‌شود، با خودت درگیری که این فرد چه می‌خواهد یا اصلا چه می‌گوید و چرا پیش من آمده است.

استارتاپ‌هایی را دیده‌ام که از عدم موفقیت می‌نالند یا از اینکه چرا سرمایه‌گذاری برای ما پیدا نمی‌شود. برای یک‌بار هم که شده خوب که گوش می‌کنم با این پرسش مواجه می‌شوم اصلا چرا این استارتاپ را راه انداخته با چه امیدی و چرا باید فکر کند که موفق خواهد شد و چرا اصلا سرمایه‌گذاری باید حاضر باشد روی این استارتاپ و این آدم پر از خالی  سرمایه‌گذاری کند.

مطمئنم اگر خود فرد بفهمد که آجرهای استارتاپش را روی ندانستن‌ها بنا کرده است، هرگز این غرولندها را نمی‌کرد. چرا وقتی نمی‌دانیم استارتاپمان قرار است چه نیازی را حل یا چه تقاضایی را برطرف کند، انتظار داریم موفق شویم. استارتاپ و بیزینس جای عشق‌بازی و کار دل کردن نیست. اگر می‌خواهید برای دلتان کار کنید، بروید ساز بزنید؛ هم هزینه‌اش کم است و هم خودتان، تیم و خانواده‌تان را به دردسر و مشکل نمی‌اندازید.

هیچ سرمایه‌گذاری هم به‌خاطر دل شما روی شما اینوست نخواهد کرد. برای موفقیت بیزینس باید نیاز بازار و مردم را مد نظر داشته باشید. ۹۰ درصد کسانی که نمی‌دانستم چه می‌گویند، کسانی بودند و هستند که برای دلشان استارتاپ راه انداخته‌اند‌ یا چون توانایی کار خاصی را داشته‌اند، استارتاپشان را به آن سمت برده‌اند.

بیشتر حرف‌های کسانی را می‌فهمم و درک می‌کنم که شناخت بازار خوبی دارند و با اعداد و ارقام سخن می‌گویند. ما باید زبان بازار و ارقام و اعداد را خوب بفهمیم، بیاموزیم  و با همان زبان هم سخن بگوییم. اینکه من از بچگی آرزو داشتم، اینکه همیشه دلم می‌خواست، اینکه زمین و زمان را به‌هم ببافیم و توجیه کنیم استارتاپمان موفق خواهد شد، این زبان بیزینس نیست.

گوش‌های من سرمایه‌گذار، من منتور، من کارشناس اینها را نمی‌فهمد. زبان بیزینس نیاز تعداد مخاطبان، اندازه بازار، ترمینال ولیو، خدمات ما، تعداد خدمات، تعداد نیرو و پاسخگویی ما، مارجین، درصد اسکیل، کانال‌های درآمدی، مقدار منابع مالی به ریال و دلار و… هر وقت نتوانستیم با این زبان استارتاپمان را توضیح بدهیم، بدانیم یک جای کار نه، همه جای کارمان می‌لنگد.

به قول دکتر علی شریعتی، کسی که خواب باشد را می‌شود بیدار کرد، اما کسی ‌که خودش را به خواب زده، سخت می‌توان بیدار کرد. و باید در نهایت اندوه و دردناکی بگویم من هر روز جوانان، سرمایه‌گذاران، مدیران شتاب‌دهنده …(‌به‌خصوص کسانی که از بخش سنتی ورود پیدا کرده‌اند) متعددی  را پیرامونم یا در جلسات ملاقات می‌کنم که خودشان را به خواب زده‌اند!

حرف آخر:

لطفا شانه‌های بغل‌دستی‌تان را تکان بدهید.

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.