معلمی که سلطان سس شد! گفت و گو با شاهرخ ظهیری بنیانگذار مهرام

0
  •  آقای ظهیری موافق هستید گفت‌وگو را از همان ملایر یعنی محل تولد شما آغاز کنیم؟ 

یعنی باید سنم را به شما بگویم؟! (با خنده و ادامه می‌دهد) ۸۶ ساله‌ام! (یعنی متولد ۱۳۰۹ است). اصالتا ملایری هستم و دوساله بودم که پدرم به تهران آمد و به استخدام وزارت دارایی در‌آمد. خانواده‌‌ای پنج نفره داشتم و فرزند ارشد این خانواده بودم. حدودا هفت‌ساله بودم که پدرم ‌شد رئیس اداره دارایی شهر قم و به قم رفتیم. ۱۲ سال ساکن قم بودیم و بنابراین دوره دبستان و دبیرستان را در قم ‌گذراندم. کلاس پنج دبیرستان که بودم پدرم بر اثر بیماری سل فوت کرد. چون کفیل و نان‌آور خانواده محسوب می‌شدم، با استفاده از معافی از سربازی به استخدام اداره فرهنگ قم درآمدم. در آن زمان به سن ۱۸ سالگی رسیده بودم و با کلاس پنجم دبیرستان که در آن زمان به آن دیپلم ناقص می‌گفتند، به‌عنوان آموزگار استخدام شدم. البته درآمدی هم از ملکی در ملایر و کامیونی که راننده‌ای با آن کار می‌کرد، داشتیم و حقوق من هم کمک می‌کرد که زندگی‌مان بگذرد و روی هم رفته زندگی خوبی داشتیم. اما اینکه در چنین سنی بار زندگی روی دوش من افتاده بود، از من آدم آبدیده و سخت‌جانی ساخت.

  •  الان دقیقا از چه سالی صحبت می‌کنید و حقوق‌تان چقدر بود در آن زمان؟ 

(بلند می‌شود و کتابی از سرگذشتش را نشانم می‌دهد که حکم استخدام آموزگاری‌اش در آن چاپ شده است) این حکم مربوط به سال ۱۳۳۱ است. حقوقم هم ۶۴ تومان منظور شده است. به‌دلیل حسن انجام وظیفه ۱۲ تومان و ۸ ریال هم به‌عنوان پاداش دریافت کردم و اسنادش را هم دارم. 

  •  و دوباره تحصیلات‌تان را ادامه می‌دهید؟

یکی از دلایل ادامه تحصیلم این بود که در آن زمان با خودم فکر کردم که من قصد نداشته‌ام با دیپلم به تحصیلاتم خاتمه دهم و اهداف دیگری داشتم. اصلا فکر می‌کنم یکی از معضلات امروز جامعه ما بی‌هدفی جوانان ماست. از هر کسی می‌پرسی می‌خواهی چه‌کار کنی، می‌گوید تا ببینم چه می‌شود. یعنی هیچ تیتری به نام هدف در زندگی‌شان دیده نمی‌شود. اما هدف من ادامه تحصیل بود. آن زمان در قم بودم و می‌خواستم به حوزه علمیه بروم. این کار را هم کردم و دو سال دروس مقدماتی مانند صرف و نحو و… را گذراندم. اما ادامه ندادم و چون این مقدمات را خوانده بودم در سال ۶ ادبی ادامه تحصیل دادم. سال ۱۳۲۹ در کنکور دانشگاه تهران در رشته حقوق قبول شدم. از این به بعد هدفم را پیگیری کردم؛ سه روز تهران بودم و سه روز هم در قم برای تدریس در دبیرستان. در این زمان تقاضای انتقال به تهران را دادم که موافقت نشد و من را به کرج منتقل کردند. دو سال کرج بودم و بعد به تهران آمدم. در کرج حقوقم به ۱۵۰ تومان افزایش یافت. به تهران هم که آمدم در دبیرستان دخترانه جنت به تدریس مشغول شدم.

  •  و کماکان معلمی در آن دبیرستان را ادامه دادید؟  

در این مقطع زمانی چون حقوق دبیری کفاف هزینه‌های زندگی‌مان را نمی‌داد، تصمیم گرفتم وارد بازار شوم و به‌واسطه یکی از آشنایان به آقای هراتی، مدیرعامل کارخانه درخشان یزد که در زمینه تولید منسوجات و پارچه‌بافی فعالیت می‌کرد، معرفی شدم. در آن زمان دو کارخانه بزرگ در ایران در این زمینه فعالیت می‌کرد؛ یکی کارخانه کازرونی بود که یونیفرم‌های مدارس را تولید می‌کرد و دیگری همین درخشان یزد که لباس ارگان‌های نظامی را تولید می‌کرد که یکی از شعبش در تهران و روبه‌روی بازار بزرگ بود. من به‌عنوان تحصیلدار استخدام شدم؛ یعنی به‌نوعی کارم دفتری بود. خریدهای کارخانه‌ مانند پنبه را از لاجوردی‌ها که کارخانه صنعتی بهشهر را تأسیس کرده بودند، می‌خریدم. الان دارم از سال ۱۳۳۰ صحبت می‌کنم.

  •  یعنی اوج دوران دکتر مصدق؛ گرایشات سیاسی هم داشتید؟

بله، به‌شدت مصدقی بودم و همیشه در دانشکده به اصطلاح شلوغ می‌کردم و حسابی از مصدق طرفداری می‌کردم.

  •  در این زمان تدریس را رها کرده بودید؟

نه! از صبح تا ظهر در دفتر درخشان یزد و در بازار کار می‌کردم و از ظهر به بعد تدریس می‌کردم. با دو خط اتوبوس یعنی یک خط از بازار تا پیچ‌شمیران و یک خط هم از پیچ شمیران تا قلهک به دبیرستان می‌رفتم.

  •  اینکه با مدرک حقوق در فروشگاه کار کنید، برای‌تان سخت نبود؟

ابدا؛ صبح‌ها یک‌راست به فروشگاه می‌آمدم. در فروشگاه را باز می کردم و تا قبل از آنکه سایر کارمندان بیایند، تمام‌ قفسه‌ها را گردگیری می‌کردم. حتی مغازه و پیاده‌رو جلوی مغازه را می‌شستم. اصولا هم به این فکر نمی‌کردم که جاروزدن کار یک کارگر ساده است و همین تفکرات در نهایت به کارآفرین شدن من منجر شد. این نکته را اضافه کنم که از یک دورانی به بعد به من هم کلید مغازه را دادند، وگرنه قبل از آن باید پشت در مغازه می‌نشستم تا کارمندان بیایند و در را باز کنند.

  •  تا چه زمانی شغل تحصیلداری را ادامه دادید؟

چون هدف بالاتری داشتم، روزهای نخست که به این کارخانه می‌رفتم احساس می‌کردم که کاری برای من وجود ندارد و انگار آقای هراتی روی حساب معرفم، شغل نشستن روی چهارپایه را برایم در نظر گرفته است. چون روز نخستی که به این کارخانه رفتم، چهارپایه‌ای به من دادند و من از صبح تا ظهر بدون اینکه کاری انجام بدهم، رویش می‌نشستم. دفتر مرکزی کارخانه درخشان یزد تعدادی فروشنده داشت که پارچه‌ها را متر می‌کردند و به مشتری می‌دادند، یک حسابدار یا میرزابنویس هم بود که بیجک یا فاکتور فروش را می‌نوشت و یک صندوقدار که متصدی دریافت پول پارچه از خریدار بود. یکی از ویژگی‌های همیشگی من این بوده که از درجا زدن و عاطل و باطل بودن بدم می‌آید؛ به همین دلیل با خودم فکر کردم که اگر به همین منوال بگذرد یکی، دو ماه دیگر عذر من را خواهند خواست؛ چون آن چند نفر هم من را به جمع خودشان نمی‌پذیرفتند، بنابراین فکر کردم که باید کاری خلق کنم. سه نفری که اشاره کردم هر شب و بعد از پایان ساعات کار چون حساب‌ها با هم نمی‌خواند، درباره حساب‌وکتاب دچار مشکل می‌شدند و همدیگر را متهم می‌کردند.

من به فکر فرو رفتم که این مشکل را حل کنم. بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که مشکل اصلی در همان فاکتور نوشتن است. یک روز نزد حسابدار فروشگاه رفتم و از او خواهش کردم که اگر امکان دارد از آن به بعد، موقع صدور فاکتور یک کاربن اضافه بین فاکتورها بگذارد و یک نسخه از آن را به من بدهد. پارچه‌های آن کارخانه بنا به کیفیت شماره‌بندی شده بود؛ مثلا ۵۳۴، ۵۴۳ و تنها کاری که من کردم این بود که همه را جدا کردم؛ یعنی هرچه مثلا پارچه با کیفیت ۵۹۳ بود جداگانه و اعداد دیگر را هم به همین ترتیب جداگانه نوشتم. بنابراین قیمت هیچ پارچه‌ای مقابل کد پارچه دیگری قرار نمی‌گرفت و حساب‌ها درست می‌شد. این خلاقیت موجب شد تا با راهکاری ساده، مشکل این فروشگاه حل شود. این داستان را به مدیرعامل کارخانه هم گفتند و او نگاه سپاسگزاری به من داشت. به جرأت می‌توانم بگویم سنگ‌ بنای کارآفرینی من، از کارخانه درخشان یزد پی‌ریزی شد؛ چون علاوه ‌بر این کار خلاقانه، مسئله دیگری هم در این کارخانه ایجاد شد که من توانستم کاملا خودم را نشان بدهم. رئیس کارخانه هفته‌ای سه تا چهاربار به دفتر سر می‌زد و نامه‌ها و مدارک را بررسی می‌کرد. یک روز، نامه‌ای آوردند از اداره شهربانی آن زمان؛ آقای هراتی به‌عنوان رئیس شرکت نامه را که باز کرد، به جان خودت (تکه کلامش است) رنگش شد عین گچ! شهربانی که همه‌ساله لباس کل افراد نظامی را از درخشان یزد می‌خرید و شاید رقمش به ۱۰ تا ۲۰ میلیون تومان پارچه در سال می‌رسید و همین امر کارخانه را سرپا نگه می‌داشت، گفته بود که دیگر قصد ندارد از درخشان یزد پارچه بخرد و دنیا را روی سر آقای هراتی به‌عنوان مدیرعامل کارخانه خراب کرد.

  •  عکس‌العمل شما چه بود؟

گفتم نامه را بدهد ببینم؛ شاید فکر می‌کرد باز هم می‌توانم مشکل‌گشا باشم و روی این حساب، نامه را به من داد. کارپردازی شهربانی گفته بود که دیگر از ما پارچه نمی‌خرد. به آقای هراتی گفتم من فردا می‌روم شهربانی. آن زمان سال سوم دانشکده حقوق بودم و کارت دانشجویی داشتم. صبح زود به کاخ شهربانی کل کشور که در آن زمان در محل باغ ملی قرار داشت، رفتم. گفتم می‌خواهم با رئیس اداره تدارکات صحبت کنم و با او کار خصوصی دارم. سرباز نگهبان گفت این کار ممنوع است و قبل از آن باید از افسر نگهبان مجوز بگیری. با لحنی ملتمسانه گفتم این اجازه را بدهند که ۱۰ دقیقه به من وقت بدهند و تیمسار را ببینم. خلاصه گفتند که فردا ساعت ۶ صبح بروم. شب تا صبح از استرس و اضطراب نخوابیدم؛ ساعت پنج صبح از خیابان عین‌الدوله آن زمان که خانه ما آنجا بود، راه افتادم تا به‌موقع برسم. آن زمان آن ساختمان‌ها با آن اتاق‌های بزرگ و سقف‌های بلندشان خود‌به‌خود فضایی ترسناک و سنگین داشتند، چه برسد به اینکه قرار باشد یکی از تیمسارها را هم ملاقات کنی. در اتاق تیمسار را هم که باز کردم، دیدم فردی نشسته عین برج زهرمار! با همه ترس و لرزی که داشتم، بلند سلام کردم و داخل شدم. جلو رفتم و از خودم شروع کردم که دانشجو هستم و نان‌آور خانواده. اینکه اگر از درخشان یزد پارچه نخرید، زندگی‌ من و خانواده‌ام از دست می‌رود، چون من اخراج می‌شوم. با این تفاصیلی که شرح دادم به آجودانش گفت که باز هم پارچه‌ها را از درخشان یزد خریداری کنید. گفتند برو و فردا بیا و نامه را تحویل بگیر و فردا صبح زود نامه را دریافت کردم. آن روز یکی از شیرین‌ترین روزهای زندگی من بود، چون هم کارخانه را نجات دادم و هم منبع درآمد خودم را. در آن زمان حتی تصور از دست دادن این منبع درآمد ۳۵۰ تومانی برای من که نان‌آور خانواده بودم، فاجعه‌آمیز بود.

  •  گرفتن این نامه چه تأثیری بر کسب‌وکار شما و جایگاه‌تان نزد مدیر کارخانه داشت؟

وقتی نامه را به آقای هراتی دادم، انگار دنیا را به او داده باشند؛ همان زمان دستور داد که ۵۰۰ تومان به من جایزه بدهند. این ۵۰۰ تومان از این نظر مهم است که در آن زمان فولکس‌واگن ۵ هزار تومان بود. من حتی نمی‌دانستم این ۵۰۰ تومان را چگونه خرج کنم! با این کار دیگر من شده بودم چشم‌و‌چراغ آقای هراتی. همه کارهای شخصی‌اش و حتی تهیه بلیت سفرهای خارجی‌اش بر عهده من بود. این کار من، مثل توپ در بازار صدا کرده بود و همه حساب دیگری روی من باز کرده بودند. به همین دلیل وقتی همین آقای هراتی شرکت دیگری به نام شرکت ماشین‌های فلاحتی تأسیس کرد که در زمینه واردات ماشین‌ کار می‌کرد و تراکتورها را از انگلیس، اتومبیل‌های بی‌ام‌دبلیو را از آلمان و تاکسی‌های شهری به نام آستین را از انگلیس وارد می‌کرد، من را مسئول گشایش اعتبارات اسنادی امور گمرکی و ترخیص خودروها از بندر خرمشهر کرد. در این زمان هنوز در ایران تولید خودرو نداشتیم و خطوط مونتاژ خودرو هنوز به ایران وارد نشده بود.

  •  این مقطع زمانی مربوط به چه سالی است؟

سال ۱۳۳۲ بود و من خبره کار شده بودم و به‌راحتی کالاها را از گمرکات ترخیص می‌کردم. کماکان دبیرستان هم برای تدریس می‌رفتم. روزی آقای هراتی من را با اوقات تلخ فراخواند و گفت که خیلی ناراحت است، چون شخصی به نام آقای صراف‌زاده که نماینده یزد است، شنیده که من کارمندی کاردرست دارم، گفته که تو را به او بدهم و چون نماینده یزد و رئیس کمیسیون بودجه مجلس است، در رودربایستی مانده‌ام و نمی‌توانم به او نه بگویم؛ بنابراین باید بروی پیش او. آدرس را به من داد که می‌شد خیابان انقلاب فعلی. به هراتی گفتم که برایم فرقی نمی‌کند کجا کار کنم و همیشه مدیونش هستم، چون فوت‌وفن کارها از دفترداری تا امور مالی و حضور در بازار و… را از او آموختم. تا آن زمان نام صراف‌زاده را تنها در روزنامه‌ها خوانده بودم. وی یکی از سهامداران شرکت «ایران و غرب» بود. من به‌عنوان مدیرفروش شرکت ایران و غرب انتخاب شده بودم. البته صراف‌زاده با دیدن من گفت که شرکتی تأسیس کرده‌ایم برای واردات تراکتور و کمباین که می‌خواهیم شما مدیرعاملش باشید. این شرکت هلدینگی بود با عنوان گروه ماه که سهامدارانش صراف‌زاده، امیراسدالله علم وزیر دربار آن زمان و مهدی بوشهری همسر اشرف پهلوی بودند. درواقع در آن زمان کارهای بزرگ دست این افراد بود.

  •  شرکتی که به شما دادند، با چه نامی فعالیت می‌کرد؟

مه‌کشت؛ پیشوند مه و ماه را برای همه شرکت‌های‌شان به‌کار می‌بردند، مانند ماه‌موتور، ماه‌ساز و مه‌کشت.

  •  ادامه روند همکاری شما با این شرکت به کجا انجامید؟

مهدی بوشهری تحصیلکرده فرانسه بود، فارسی متوجه می‌شد اما خواندن و نوشتن فارسی را نمی‌دانست. بنابراین به من گفتند که شما معاون آقای بوشهری هم باشید؛ بنابراین من با او به همه جلسات می‌رفتم که این رفت‌وآمد در رشد شخصیت من و یادگیری چم‌وخم کار تأثیر بسیار زیادی داشت. گاهی در هیئت دولت هم همراهی‌اش می‌کردم. باید همه مسائل و حرف‌های گفته‌شده را یادداشت کرده و ماشین می‌کردم و به او تحویل می‌دادم که امضا بزند. این‌قدر مورد اعتمادش واقع شده بودم که همه حساب‌و‌کتاب کارهایش را به من سپرده بود. روزی در یکی از جلسات آقای صراف‌زاده به من گفت که می‌خواهیم در صنعت غذایی کارخانه‌ای داشته باشیم. بنابراین به فکر تأسیس این شرکت باش و با سرمایه ما آن را راه‌اندازی‌ کن و همچنین اضافه کرد که ۲۰ درصد از سهام شرکت هم به نام تو می‌زنیم.

  •  آقای ظهیری با توجه به صحبت‌های شما که در آن زمان دانشجوی سال سوم حقوق بودید و مهم‌ترین تجربه کاری شما تحصیلداری بود و البته تجربیات ترخیص کالا، فکر می‌کنید مهم‌ترین ویژگی‌ شما در آن زمان چه بود که برای این مناصب انتخاب‌تان می‌کردند؟

درستکاری، تعهد و سلامت کاری‌ام؛ دو، سه‌بار من را امتحان کرده بودند. مثلا یک‌بار پولی به من دادند که این ۵۰۰ تومان را برای مورد خاصی هزینه کن و بعد من فهمیدم که ۶۰۰ تومان است و بقیه‌اش را برگرداندم. همیشه فکرم این بود که هر کاری را باید به بهترین صورت ممکن انجام بدهم.

  •  و بعد سراغ تأسیس شرکت در زمینه مواد غذایی رفتید، بدون اینکه تجربه‌ای در این زمینه داشته باشید؟

بله، من هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشتم و باید اسمی هم انتخاب می‌کردم. مهرام را انتخاب کردم چون اعتقاد داشتم که باید به راحتی تلفظ شود. مهرام را به معنای رام کردن و در اختیارگرفتن ماه انتخاب کردم. اما انگار آینده‌ای جدا از این گروه در انتظار من بود؛ خانه آقای بوشهری همانی است که الان شده کاخ دولت و برای پذیرایی مهمانان خارجی از آن استفاده می‌شود. کارتی هم به من داده بودند که بتوانم رفت‌وآمد کنم و هفته‌ای سه روز برای ارائه گزارش‌ها باید به این کاخ می‌رفتم که معروف به کاخ اشرف پهلوی معدوم بود. روزی منتظر آقای بوشهری بودم که اشرف پهلوی از پله‌ها پایین ‌آمد و من را دید. پرسید که هستم و چه می‌خواهم. وقتی گفتم که برای انجام چه کاری به آنجا می‌روم، بسیار عصبی شد و با لحنی تند گفت که آنجا خانه‌اش است و کار اداری، باید بیرون از اینجا باشد و به سرباز نگهبان گفت که من را اخراج کنند. من به‌شدت از این برخورد ناراحت شدم و نزد صراف‌زاده رفتم و گفتم من دیگر با این گروه همکاری نمی‌کنم. گفت آخر خواهر شاه چیزی به تو گفته و این‌قدر ناراحتی ندارد. گفتم یعنی می‌گویید به این برخورد او افتخار کنم؟! برایم مهم نیست چه کسی گفته و با ناراحتی آنجا و آن‌ها را ترک کردم. فرم‌های مهرام را هم که نوشته بودیم پاره کردم و با خودم فکر کردم که دیگر کار کردن برای دیگران کافی است و از اینجا به بعد باید برای خودم کار کنم و به سراغ راه‌اندازی مهرام رفتم.

  •  با توجه به اینکه به نظر نمی‌رسد که سرمایه خاصی تا این زمان اندوخته باشید، قصه مهرام شاهرخ ظهیری چگونه و با چه سرمایه‌ای آغاز می‌شود؟ 

سرمایه قابل توجهی که بتوانم کارخانه‌ای با آن راه‌اندازی کنم، نداشتم اما آشنایی داشتم در یزد که بسیار پولدار بود و از سال‌های قبل ایده راه‌اندازی کسب‌وکاری با سرمایه او و مدیریت من را مطرح کرده بود. به او تلفن زدم و راه‌اندازی کارخانه مهرام را مطرح کردم. قبول کرد و گفت ۵۰ درصد تو و ۵۰درصد من. بنابراین مهرام را در سال ۱۳۴۹ راه‌اندازی کردم. حقوق معوقه هم از آن هلدینگ داشتم که نرفتم بگیرم؛ چون آدم یک‌دنده‌ای بودم و اینکه نقطه‌ضعفی نداشتم که بخواهم سرکوفت ‌شنیدن را تحمل کنم.

  •  سرمایه اولیه‌ای که برای راه‌اندازی مهرام هزینه شد، چقدر بود؟

یک میلیون تومان.

  •  با چند نفر نیروی کار، راه‌اندازی شد؟ 

علاوه بر من و سرمایه‌گذار، ۱۳ نفر هم به‌عنوان نیروی انسانی استخدام شدند و مهرام کارش را آغاز کرد.

  •  محل احداث کارخانه در کجا بود؟

شهرک صنعتی البرز در قزوین و در زمینی به مساحت ۱۱ هزار مترمربع.

  •  بدون هیچ تجربه‌ای از صنعت غذا وارد این حوزه شدید؟

ما سس مهرام را براساس الگوی شرکت مواد غذایی کرافت امریکا و با اضافه کردن سلیقه و ذائقه ایرانی تولید می‌کردیم. حتی سیستم اداری و شیوه‌های بهداشتی و استریل‌کردن وسایل و پوشش را هم از این کمپانی الگوبرداری می‌کردیم. به این صورت که در آن زمان باجناقم به همراه ایرانی دیگری بورسیه تحصیل در امریکا را گرفته بودند و بعد از اتمام تحصیلات‌شان مدتی در شرکت معروف صنایع غذایی کرافت (Kraft) امریکا کارآموزی کرده بودند. بعد از بازگشت به ایران پیشنهاد دادند که کارخانه تولید سس راه‌اندازی کنیم. با توجه به عدم آشنایی مردم با این ماده خوراکی، تردید‌های زیادی برای آغاز به کار در این زمینه داشتم اما آن‌ها می‌گفتند که الان در امریکا همه از سس استفاده می‌کنند و در ایران هم می‌تواند تولید شود و خریدار داشته باشد. خودم تا آن زمان نه‌تنها سس نخورده بودم بلکه حتی نمی‌دانستم سس چیست! اصلا در ایران نبود و تنها فروشگاه‌هایی که از سفارتخانه‌ها یا افراد خارج‌رفته مشتری داشتند و سس را خارج از ایران دیده بودند، سس داشتند که خیلی هم به‌صورت محدود عرضه می‌شد. در آن زمان به‌عنوان ذی‌حساب در وزارت بهداری هم مشغول به کار بودم و بعدازظهرها به دفتر مهرام می‌رفتم. مهرام روند رشد را طی می‌کرد که سال ۵۱ بعد از ۳۰ سال خدمت در مناصب دولتی و دبیری که پول پنج سال آن را یک‌جا به حساب دولت واریز کردم، خودم را از خدمات دولتی بازنشسته کردم.

  •  تا آن زمان هیچ کارخانه مواد غذایی در ایران نداشتیم؟

داشتیم ولی در آن زمان صنعت غذای ایران از بدنام‌‌ترین صنایع بود. قبل از ما یک‌ویک در دشت مرغاب فارس ایجاد شده بود و کمی بعد از ما هم چین‌چین خراسان فعالیت خود را آغاز کرد. اما صنعت غذایی در ایران در آن زمان هنوز هیچ استاندارد و سازمان و برنامه‌ مشخصی نداشت. کنسروها بسیار بدنام و بی‌کیفیت بود و معمولا از بی‌کیفیت‌ترین مواد اولیه و میوه‌های گندیده تولید می‌شد. دلیل دیگری که در آن زمان موجب شده بود صنعت مواد غذایی ایران محبوبیتی نداشته باشد، این بود که خانواده‌ها خریدار این مواد غذایی نبودند. چون مثلا اغلب خانم‌ها خانه‌دار بودند و غذاهای آماده مصرف نمی‌کردند و همه‌چیز بیشتر سنتی بود.

  •  در آن زمان که کمتر کسی سس خورده بود، چه برنامه‌ای برای فروش جنسی که هیچ‌کس آن را نمی‌شناخت، داشتید؟

با اینکه تبلیغاتی هم می‌کردیم اما فروشگاه‌ها این محصول را نمی‌شناختند و با کلی اهن‌وتلپ، یک کارتن سس از ما می‌گرفتند که در نهایت هم فروشی نداشتند. در این مقطع به این فکر افتادم که باید خلاقیتی به‌خرج دهم و فروش کاذبی ایجاد کنم. به این صورت که به ۲۰ تا ۳۰ نفر از دوستان و آشنایان و قوم و خویش ۱۰ تا حتی ۷۰ ساله، پول می‌دادم که در خیابانی که محصول را پخش می‌کنیم به‌فاصله یک‌‌ربع یا نیم‌ساعت بروید سس بخرید و پولش را هم بپردازید که خودم به آن‌ها می‌دادم؛ این استراتژی به‌خوبی جواب داد. همین حضور چندین‌باره مشتریانی که ما گمارده بودیم، موجب شد تا فروشنده فکر کند این محصول خیلی طرفدار دارد و دیگر خود فروشنده‌ها هم جنس ما را تبلیغ می‌کردند و دو تا سه کارتن در روز می‌فروخت.

برای اینکه عمق ناآشنایی مردم با سس را بگویم، باید برگردم به چنددهه پیش و سال‌های آغاز به کار مهرام؛ حدودا سال ۵۲ بود که نمایشگاه بین‌المللی فعلی تازه افتتاح شده بود و ما هم غرفه‌ای گرفته‌ بودیم. ظرف بزرگی از کاهو و… و ظرف سس و ظرف سالاد تا هر کسی می‌آید، تست کند؛ چون شناختی از این محصول و مورد مصرفش وجود نداشت. خودم هم نشسته بودم در غرفه که خانمی بسیار آراسته با جواهرات روز دنیا و خوش‌لباس که هر کسی فکر می‌کرد حتما همه مظاهر زندگی جدید را می‌شناسد، به غرفه ما آمد و با اشاره به شیشه سس مهرام از فروشنده ما پرسید که این محصول کرم دست و پا است؟! کاهویی به دستش دادیم و طریقه استفاده از سس را به او یاد دادیم. با چنین فرهنگی و با این میزان آشنایی مردم با سس و دنیای سس، ما تولیدات مهرام را ادامه دادیم و بعد از انقلاب هم آن را حفظ کردیم. یکی دیگر از راهکارهای خلاقانه من برای فروش محصولات مهرام به‌وجود آوردن عشق در فروشنده نسبت به محصولات‌مان بود. به این صورت که به ویزیتورها گفته بودم که تاریخ تولد صاحبان مغازه‌ها‌ را هم یادداشت کنند. روز تولد فروشنده را در کارت مخصوصی همراه با یک شاخه گل رز برایش ارسال می‌کردیم و با این کار به نوعی شیفته‌اش می‌کردیم! فروشنده‌ها می‌گفتند همسرمان هم از روز تولدمان خبر ندارد و این کار بسیار برای‌شان خوشایند بود و از آن به بعد محصولات مهرام را با عشق می‌فروختند. ما با این کیفیت مهرام را مهرام کردیم.

  •  تولید سس در کارخانه مهرام را با چه میزان آغاز کردید؟

ظرفیت اسمی کارخانه مهرام در ابتدای کار تولید ۲ تا ۳ تن سس یعنی حدود یکصد کارتن بود.

  •  آماری از میزان تولیدی که در دوران اوج کارخانه مهرام داشتید، دارید؟

در سال ۷۵ که اوج کار مهرام بود و دیگر همه آن را می‌شناختند، روزانه بین ۱۵۰ تا ۱۶۰ هزار شیشه سس مایونز و بیش از ۲۰۰ هزار شیشه سس کچاپ تولید می‌کردیم. البته بازار خواهان بیشتر از این میزان بود اما ما توان تولید بیش از این مقدار را نداشتیم. حتی سفارش‌ها را خودمان کاهش می‌دادیم و مثلا اگر کسی ۱۰ کارتن می‌خواست، ۵ کارتن به او می‌دادیم.

  •  به نظر خودتان مهم‌ترین عواملی که چنین روند موفقیتی را برای مهرام ایجاد کرد، چیست؟

به نظر خودم داشتن هدف و اینکه می‌دانستم می‌خواهم به کجا برسم، نخستین عامل موفقیت مهرام بود؛ صداقت، مقاومت در مسیر کار و امید به موفقیت، از دیگر عوامل تأثیرگذار بود. بگذارید خاطره‌ای را به شما بگویم؛ وقتی وارد بازار شدم و به‌عنوان تحصیلدار درخشان یزد کار می‌کردم، روزی نزد آقایان لاجوردی‌ رفتم که به‌تازگی با راه‌اندازی گروه صنعتی بهشهر، روغن‌نباتی تولید می‌کردند و خریداری هم نداشتند و با انداختن سکه در قوطی‌های روغن، مردم را به خرید ترغیب می‌کردند. من برای تسویه‌حساب پنبه‌ای که از آن‌ها خریده بودیم، رفته بودم و رسیدن من مصادف شده بود با حضور یک دلال؛ این دلال به آقای لاجوردی بزرگ می‌گفت که بار پنبه دیروز را یک تومان گران‌تر فروختم و چکش را هم گرفتم. لاجوردی اما می‌گفت ولی من این بار پنبه را فروخته بودم، هر چند پولش را هنوز نداده باشند و تو حق فروش دوباره آن را نداشتی، چون حرف من سند است و وقتی می‌گویم فروختم یعنی فروختم. آن زمان من حدودا ۳۰ ساله بودم و عجب درسی گرفتم. از آن زمان تاکنون پیش‌نیامده که حرفی بزنم و قولی بدهم و به آن عمل نکنم؛ اما در روزگار کنونی حتی سند امضاشده و مهروموم‌شده را هم به اصطلاح، زیرش می‌زنند.

  •  برگردیم به داستان مهرام… با ۱۳ نفر شروع کردید؛ مهرام در نهایت و در اوج کارش چه تعداد اشتغالزایی کرد؟

مهرام در مراحل رشد خود به هفت کارخانه تبدیل شد؛ کارخانه کنسانتره گریپ‌‌فروت در جیرفت، کارخانه کنسانتره پرتقال در تنکابن، کارخانه تولید آب‌لیمو و خیارشور در شیراز، کارخانه تولید سبزیجات و قارچ و لوبیا در جاده بهشت‌زهرا، کارخانه سرکه‌سازی و کارخانه رب و سس در شهر صنعتی البرز و یک شرکت پخش بزرگ برای پخش محصولات. در مجموع برای ۴۰۰ تا ۵۰۰ نفر در این کارخانجات ایجاد اشتغال شد.

  •  سرمایه اولیه شما، یک میلیون تومان بود؛ در سال ۷۵ که مهرام دیگر برند شناخته‌شده‌ای در کشور بود، ارزش ریالی‌اش به چه میزانی رسیده بود؟

در برهه‌ای وارد بورس شدیم و به‌دلایلی کارخانه را از ما گرفتند که بهتر است به آن‌ها اشاره‌ای نشود.

  •  یعنی شما نمی خواستید وارد بورس شوید؟ 

مجبور بودیم این کار را انجام دهیم، وگرنه نمی‌خواستیم وارد بورس شویم؛ اما بانک مرکزی به‌دلیل مشکلات اقتصادی بعد از جنگ، اعتبارات شرکت‌های خصوصی را ۵۰ درصد کاهش داد. در نتیجه ما برای خرید مواد اولیه با مشکل مواجه شدیم. پیشنهاد دادند که شرکت را سهامی‌ عام کنید تا بتوانید پول به شرکت بیاورید.

  •  چه میزان از سهام شرکت را به بورس عرضه کردید؟ 

من و شریکم، ۵۵ درصد را برای اینکه مدیریت‌مان را بر مهرام حفظ کنیم برای خودمان نگه داشتیم و ۴۵ درصد را به بورس عرضه کردیم و در کمتر از پنج ساعت، سهام مهرام به فروش رسید.

  •  تا اینجای کار به نظر نمی‌رسد اتفاق خاصی افتاده باشد؟ مشکلات از کجا شروع شد؟

متأسفانه گروهی که آمدند و سهم‌ها را خریدند و به هیئت‌مدیره آمدند، برای جلوگیری از کار مهرام آمده بودند و برنامه‌هایی می‌دادند که قابل اجرا نبود و به‌نوعی چوب لای چرخ گذاشتن بود و بالاخره به ما پیشنهاد دادند که سهام خودمان را به آن‌ها بفروشیم!

  •  مشکل‌شان چه بود؟

هدف‌شان این بود که کارخانه را از ما بگیرند.

  •  و شما مجبور شدید مهرام را بفروشید؟

بله، مقداری را نقد دادند و مقداری را هم چک سه‌ماهه دادند.

  •  مهرام را چه مبلغی فروختید؟

(آهی طولانی می‌کشد و خطوط چهره‌اش عمیق‌تر می‌شود و ادامه می‌دهد) مهرامی را که سالی ۶۰ تا ۷۰ میلیارد تومان درآمد داشت، در سال ۷۵ به چندین برابر زیر قیمت از چنگ ما درآوردند. ۳ میلیارد تومان به ما دادند که چند میلیارد دیگر را هم چک بدهند اما به‌محض اینکه مجمع را تشکیل دادند و ما از هیئت‌مدیره بیرون آمدیم، به‌نوعی برای ما پاپوش درست کردند و آزادی ما را هم در گرو پس دادن چک‌های‌شان قرار دادند؛ چک‌هایی که مجبور شدیم پس بدهیم و هیچ‌گاه پاس نشد!

  •  به نظر خودتان ارزش ریالی ۷ کارخانه مهرام در سال ۷۵ چقدر بود؟

بیش از ۳۰ میلیارد تومان که آن را با ۳ میلیارد تومان از ما گرفتند. آن قیمت را هم بورس تعیین کرده بود و شاید بسیار بیشتر از این‌ها ارزش داشت.

  •  الان مهرام آقای ظهیری دست افراد دیگری است و او حتی یک دفتر کار هم در آنجا ندارد؛ با این اوضاع چگونه کنار آمدید؟

خیلی سخت بود و ما مجبور شدیم همه چیز را رها کنیم؛ چون در ابتدا با این استدلال که ما چیزی از مدیریت کارخانه نمی‌دانیم و خود شما اداره‌اش کنید، جلو آمدند اما در ادامه کاری کردند که ما مهرام را رها کردیم و حتی بعد از من بخشی از پرسنل از هیئت‌امنای جدید خواسته بودند که یکی از سالن‌های کارخانه را به نام شاهرخ ظهیری بزنند که همه پیشنهاددهندگان این طرح را اخراج کردند!

  •  از حال و روز فعلی مهرام خبر دارید؟

مهرام در حال حاضر اصلا حال و روز خوبی ندارد، چون همه مهره‌های خوب مهرام را اخراج کردند. مهرام می‌توانست به یک برند بزرگ و درجه یک در همه دنیا تبدیل شود اما الان یک کارخانه معمولی در سطح ایران است.

  •  بعد از مهرام دیگر هیچ‌گاه به فکر راه‌اندازی کارخانه دیگری نیفتادید؟

همان زمان که کارخانه کنسانتره جیرفت را راه‌اندازی کردیم، کارخانه‌ای نیز در زمینه آب‌معدنی وجود داشت که می‌خواستیم به مهرام اضافه‌اش کنیم. اما کارخانه سوددهی نبود و هزینه‌های حمل‌ونقل آب به تهران هم بالا بود، بنابراین مدیرعاملی‌اش را واگذار کردیم. همچنین در چند کارخانه به‌عنوان مشاور بودم مانند سان‌استار که تولید آب‌میوه دارد؛ الان به‌عنوان مشاور در اتاق بازرگانی حضور دارم.

  •  در برهه‌ای صادرات هم داشتید؟

یکی از کارهایی که کردیم، صادرات سس به امریکا بود؛ آن هم در زمانی که واردات از ایران را تحریم کرده بودند. چون برادرم در امریکا زندگی می‌کرد، وقتی به آنجا می‌رفتم، به مراکز خرید می‌رفتم و بسته‌بندی‌هایی داشتیم و کیفیت محصولات‌شان را می‌سنجیدم. یا وقتی به آلمان رفتم با همین فروشگاه‌‌گردی متوجه شدم که آلمان‌ها خیلی سیر می‌خورند و سیرترشی را از یونان وارد می‌کردند؛ یک شیشه خریدم و به ایران آوردم. به لحاظ کیفی به پای سیر ایران نمی‌رسید. براساس همان اسانس و ترکیب و فرمول، سیرترشی تولید و صادر کردیم و حدود سال ۷۲ بود که هر ماه یک تا دو کانتینر سیرترشی به آلمان صادر می‌کردیم.

  •  به امریکا چگونه صادر می‌کردید؟

صادرات به امریکا بیشتر جنبه سیاسی داشت؛ چون امریکا ما را به‌لحاظ مواد غذایی و فرش و… تحریم کرده بود. آشنایی داشتیم که از قوم و خویش همسرم بود؛ وی آقای راهب و صاحب برند ایران‌گلاب بود که محصولاتش را در امریکا دیده بودم. راه‌وچاه را از او پرسیدم و گفت که از دبی و با نام و برند پاکستانی به امریکا می‌فرستاد. ما هم از این طریق محصولات مهرام مانند خیارشور و ترشی را در کارتن‌هایی با نام پاکستان و با برند مهرام روی شیشه‌ها به امریکا صادر کردیم که به‌شدت فروش داشت و درخواست‌های زیادی هم برای ارسال مجدد داشتیم و امریکایی‌ها هم هیچ‌گاه نفهمیدند که از ایران، کالایی به کشورشان صادر شده است!

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.