شکست‌نخورده‌ها، کارنامه‌شان خالی است!

0

شاید همه‌چیز از همان شکست عاشقانه شروع شد… از آن روزی که به جرم معلم بودن «نه» شنید… روزی که از خانه دختر موردعلاقه‌اش که در مدرسه جنت قلهک با او آشنا شده بود رانده شد… راندنی که ریشه‌اش در درآمد شغل معلمی بود، که خودش اعتقاد دارد زندگی‌اش را با آن می‌چرخانده؛ اما این تجربه دردناک، شروع زندگی تازه‌ای برای شاهرخ ظهیری می‌شود. پیر خنده‌روی صنایع غذایی ایران؛ کارنامه حرفه‌ای‌اش را که نگاه کنید متوجه می‌شوید چرا لقب‌هایی چون پدر صنایع غذایی، سلطان سس، کارآفرین و چهره برتر اقتصادی، شایسته اوست. سرحال و قبراق، با سبیلی سفیدکرده در فرازونشیب‌ ۸۶ سال زندگی که ۶۸ سال آن به کارکردن گذشته… 

 

  • کار، کار، کار…

 به دیوار پوشیده از لوح تقدیر و نشان‌هایی اشاره می‌کند که اتاقش را به چیزی شبیه تالار افتخارات زندگی‌اش بدل کرده و می‌گوید: «شما فقط این‌ها را می‌بینید، اما پشت هر کدام از آن‌ها، داستان سختی و مبارزه و نشدن و به پیش‌رفتنی است که در سینه من جا خوش کرده.» داستان‌ها و روایت‌هایی که برای پیرمردی که در کت‌وشلوار راه‌راه آبی‌رنگش با آرامشی غبطه‌برانگیز از سال‌های دور می‌گوید؛ داستان راستین زندگی است. قصه زندگی او آغازهای زیادی داشته است. کتاب زندگی‌نامه‌اش را باز می‌کند، در همان صفحه دوم شعار زندگی‌اش را با صدایی آرام می‌خواند: «از اینکه زندگی‌تان به پایان برسد نهراسید، از آن بترسید که زندگی را هیچ‌گاه آغاز نکنید!» کتاب را می‌بندد و آرام، لبخند همیشگی‌اش را می‌نشاند زیر سبیل آشنایش که آن را با دقت اصلاح کرده. «شعار زندگی‌ام را اینجا نوشته‌ام، هر کاری در زندگی کرده‌ام، همه شکست‌ها و موفقیت‌هایم برای این بوده که این جمله‌ای که به آن ایمان دارم در زندگی‌ام جاری شود. شعار نباشد، حقیقت زندگی باشد…»

  •  روزهای ناامیدی بود و سختی

نمایشگاه بین‌المللی تهران تازه افتتاح شده است. برای اولین‌بار ایرانی‌ها با مفهوم نمایشگاه، آن‌هم به شکل مدرن و امروزی‌اش مواجه می‌شوند. ظهیری جوان در غرفه‌ای نشسته و بانگرانی حواسش به بازدیدکنندگانی است که قرار است محصول خودش را به آن‌ها معرفی کند. خانمی جوان و آراسته کنجکاو شیشه‌ای می‌شود که چیز غریبی در آن است. می‌ایستد، در شیشه را باز می‌کند ، آن را بو می‌کشد و سوالی می‌پرسد، سوال نمی‌پرسد؛ آب سردی روی شاهرخ و محصول می‌ریزد که همه امید او و کارخانه‌اش به آن بسته است! «از آن خانم‌های آلامد و شیکی بود که آدم فکر می‌کرد همین الان از ایرفرانس پیاده شده و مستقیم آمده نمایشگاه، با خودم گفتم هرکسی نداند توی آن شیشه چیست، این خانم حتما می‌داند. اما او با احتیاط و خجالت پرسید: آقا این مالیدنی است؟!! با خودم گفتم یعنی این محصول که ما برای اولین‌بار به بازار ایران فرستاده‌ایم، مشتری پیدا می‌کند؟ فشار زیادی روی من بود، فشاری خردکننده، آخرین متدهای تولید و کارخانه‌داری را از آمریکا آورده و در ایران اجرا کرده بودیم، ولی انگار مردم هنوز ترجیح می‌دادند آبلیمو و روغن زیتون و آب‌غوره روی سالادشان بریزند تا اینکه سس مایونز ما را بخرند!»

اولین محصول کارخانه مهرام، که بعدها تبدیل به غول صنایع غذایی ایران شد در آستانه شکست‌خوردن بود. شرکای ظهیری به او فشار می‌آوردند که بیش از این نمی‌توانند منتظر بمانند، از اینکه جایی سرمایه‌گذاری کرده بودند که سودی برایشان نداشت بی‌صبر و عصبانی بودند. شکست در یک قدمی بود اما سس مایونز ظهیری و کارخانه‌اش جان سالم به‌در برد. او همیشه برای چنین موقعیت‌هایی یک راه‌حل در جیب داشت. «بعضی وقت‌ها تنها دلیل ادامه‌دادن و تسلیم‌نشدن این است که شما راه دیگری ندارید. تمام پل‌های پشت سر من خراب شده بود، من چاره‌ای جز پیش‌رفتن نداشتم، نه کسی از من یک کارخانه تولید سس مایونز را می‌خرید، نه پولی داشتم که به سرمایه‌گذارها بدهم و نه می‌توانستم آنجا را خراب کنم و کسب‌وکار دیگری راه بیندازم. یک راه بیشتر نداشتم، تسلیم نشوم و شکست را نپذیرم.» شاهرخ ظهیری اقوام و دوستانش را به کمک می‌گیرد، ماشین پخش که کارتن‌های سس مهرام را تحویل بقالی‌ها می‌داد، چند نفر در فاصله‌های زمانی مشخصی وارد مغازه می‌شدند و سراغ سس‌های ظهیری را می‌گرفتند. سس‌هایی که فردا دوباره می‌رفتند توی کارتن و توزیع می‌شدند! مهرام از شکست گریخت، جان گرفت و رشد کرد  ایده‌های ظهیری هر روز او را بزرگ‌تر کرد، آنقدر بزرگ شد که از پس تقاضای بازار هم برنمی‌آمد. «حالا همه می‌دانستند مهرام خوردنی است. ترشی‌های ما را روی دست می‌بردند، ترشی‌هایی که فرمول آن را از یکی از خانم‌های فامیل گرفته بودم. ترشی‌های خوبی درست می‌کرد و هر سال یک شیشه هم به ما می‌داد، اندازه‌گیری و فرمول بلد نبود، چشمی اندازه می‌گرفت و ذوقی درست می‌کرد. بردمش کارخانه و مسئول فنی را گذاشتم کنار دستش. گفتم هرچیزی را که برداشت، تو اندازه بگیر، ضربدر هزار کن و خط تولید را راه بینداز! رسیدیم به جایی که سال ۷۵ روزی ۱۵۰ هزار شیشه سس مایونز تولید می‌کردیم و باز نمی‌توانستیم همه سفارش‌ها را برآورده کنیم، روزی ۱۳۰هزار کچاپ می‌زدیم…» سال ۷۵! سال سخت ۷۵٫٫٫

  •  مهرام را فروختم… مجبور بودم

 20سال از سال ۷۵ گذشته، ظهیری مچش را می‌چرخاند، ساعت صفحه سفیدش را نگاه می‌کند و با غمی پنهان می‌گوید: «از آن روزهایی بود که نمی‌توانم هیچگاه فراموش کنم. مهرام را فروختم، مجبور شدم بفروشم. تحت فشار بودم، تلخ‌ترین تجربه زندگی‌ام بود. البته محاسباتم آنگونه که فکر می‌کردم از آب درنیامد. فکر می‌کردم برای خلاصی از فشاری که وجود داشت، مهرام را می‌فروشم و یک برند جدید راه می‌اندازم و با تجربه و اعتمادبه‌نفسی که دارم آن را رشد می‌دهم… اما زمانه عوض شده بود و شرایط اقتصادی مثل قبل نبود…» حرف‌زدن درباره آن روز برایش آسان نیست، طفره می‌رود که بحث را عوض کند، طفره‌ای که گویا پسِ پشت آن ردپایی از اختلاف‌ها و اعتمادی از دست‌رفته خوابیده. «باید بیشتر مقاومت می‌کردم، امروز که به آن روزها فکر می‌کنم می‌بینم می‌توانستم محکم‌تر باشم، می‌توانستم بیشتر ادامه دهم، کمی زود تسلیم شدم، فشار زیادی روی من بود… شاید هم تصمیم درستی بوده…هرچه بود تمام شد.» باز به قاب‌های خاتم و تندیس‌های روی دیوار اشاره می‌کند: «گفتم که این‌ها آسان به‌دست نیامده‌اند، بسی رنج‌ها کشیده‌ام…»

ذهنش پر می‌کشد به هفتاد سال پیش. روزهایی که یک قران پول تو جیبی می‌گرفت و نصف آن را پس‌انداز می‌کرد و در رویای داشتن دوچرخه بال‌بال می‌زد! «پنج تومان که شد، مادرم را واسطه کردم و پدرم پولی روی آن گذاشت و برای من یک دوچرخه دست‌دوم خرید… انگار دنیا را به من داده بودند… شب‌ها قبل از خواب می‌رفتم نگاهش می‌کردم و بعد می‌خوابیدم… نداشتن‌ها، ناکامی‌ها، شکست‌ها و صبر کردن‌ها، لذت‌های زندگی را هزار برابر می‌کنند!»

  •  انتخاب کنید در کدام طرف بایستید

«شکست خود پیروزی است، آدمِ بدون شکست، زندگی نکرده، هرچقدر کسی بیشتر شکست خورده باشد بدانید موفقیت‌های بیشتری داشته. در زندگی دودسته آدم دیده‌ام، آن‌ها که همیشه از شکست گریزان بوده‌اند و کارنامه بی‌شکستی داشته‌اند، با بهای سنگین سکون و رخوت و بی‌عملی. دسته دوم کسانی هستند که شکست خورده‌اند و از آن پیروزی ساخته‌اند، سختی کشیده‌اند و رنج و فشار روزهای ناکامی را به جان خریده‌اند. من عضو گروه دوم هستم!» گروهی که وقتی بلند می‌شود دست می‌دهد و سوئیچ ماشینش را برمی‌دارد تا به جلسه بعدی‌اش در گوشه‌ای دیگراز شهر برسد، برمی‌گردد و در ستایش آن‌هامی‌گوید: «آن‌ها برندگان زندگی هستند.» شاهرخ ظهیری هنوز لذت‌های زندگی‌اش را ضرب در سختی‌ها و ناکامی‌هایی می‌کند که برای رسیدن به آن‌ها به جان خریده. فرمولی منحصربه‌فرد برای ‌لذت بردن از راهی که از ۱۸ سالگی شروع کرده: زندگی به توان شکست‌ها و رنج‌هایش، بی‌نهایت سکرآور است که معلم شکست‌خورده در عشق جوانی را به پیر صنعت مواد غذایی ایران رسانده.

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.