حتما برای شما هم پیش آمده که همکارانتان پچ پچ کنند یا با احتیاط بگویند «نمیدانم چرا آقای …یا خانم… مدیرعامل عصبانی است.»
تصویری که از یک فاندر یا بنیانگذار یک استارتاپ وجود دارد، چیست؟ مدیری که همیشه جلسه دارد یا در سفر است، وقتی هم هست مدام باتلفنش حرف میزند و هر وقت هم میخواهی نزدیکش شوی ترش میکند. تا زمانی که کارها به روال عادی خوب پیش میرود، همه چیز خوب است اما خدا رحم کند به روزی که یک اشتباهی صورت بگیرد….
تولید محتوا با کیفیت، برنامهریزی برای سایت و شبکههای اجتماعی، نگرانی از رنکی که دارد افت میکند یا رشدش آهسته شده است، نگرانی از ریزش و جذب مشتری و سفارش بیشتر، دورشدن از افق تعیینشده و عقبافتادن از برنامههای از پیشتعیینشده، به ته دیگ خوردن پول و تامین سرمایه برای ادامه کار، کمبود نیرو، مشکل جذب نیروی فنی و ماهر و باتجربه، دست و پنجه نرم کردن با شهرداری، اداره مالیات و از همه اینها مشکلتر سروکله زدن با حسابدار قانونمدار شرکت که میگوید این خرید را چرا از حساب دفتر هزینه نکردهاید یا چرا برای دو کیلو قند فاکتور نگرفتهای!
به اینها اضافه کنید مشکل همسایه، صاحب ملک و شرکای شرکت، قطعی تلفن و… هزار مشکلات ریز و درشت در کنار این تلگرام لعنتی کار راهانداز که بیست و چهار ساعته دارد از تو بازجویی میکند «آقا دو روزه براتون پیام گذاشتم چرا جواب نمیدید»، «شما الان دفترید»، «پس این فاکتور چی شد»، «پول ما رو نمیدی» گاهی وقتها مثل بازی دوران بچگی که سنگهای پخ را روی آب میفرستادیم تا ببینیم چند بار به سطح آب برخورد میکند، دلت میخواهد این گوشی موبایل را پرتاب کنی توی آب و بعد لب ساحل بنشینی و بگویی «آخیش راحت شدم» اما کارها را چه کنم و استارتاپم را و نیروهایی که امیدشان به من است و زندگی خودم و خانوادهام و… بعد گوشی آیفون اس ۶ات را نگاهی میکنی و میگویی بیخیال فعلا …
دائم احساس میکنی مثل سیمهای شارژر که بههم پیچیدهاند، هربار گره یک سیمی را باز میکنی، روز بعد که بازمیگردی، سیم دیگری گره خورده و حسات این است که تو فاندر بازکردن گرههای کوری! همه اینها را تحمل میکنی، همه فشارها توی سرت مثل مشت میکوبند بازهم صبوری میکنی، اما یک جایی هست که دیگر نمیتوانی؛ میبری و عصبانی میشوی.
آنهم موقعی است که نیرویت کاری را که گفته بودی اشتباه انجام داده یا بهراحتی فراموش کرده است. این تنها زمانی است که میخواهی سرت را به دیوار بکوبی. چرا؟ همه مشکلات و مشغلههایی که در بالا اشاره کردم و بسیار دیگری که اشاره نکردم، باعث میشود تو آدمی باشی یک سر و هزار سودا. و چون نیستی کار را به دیگری میسپاری.
اعتماد میکنی به کسی که بیش از همه به او اعتماد داری و در ذهنت ملکه شده که همه کارها توسط او مثل ساعت در حال پیش رفتن است و برای همین با خیال آسوده میروی به جنگ مشکلات، غافل از اینکه … یا اتفاقی یا براثر یک مشکل بعد از مدتها خیال تخت متوجه میشوی روندی که تو تعریف کردهای در یک جایی تغییر کرده یا اصلا کاری انجام نشده است. چرا اینطوری شده؟ «نمیدونم» پاسخ اول، «یادم رفت» پاسخ دوم، «آهان من فکر کردم منظور شما این بود» پاسخ سوم «من فکر کردم خانم… انجام دادن» پاسخ چهارم و…پاسخ پنجم «آخ ببخشید اشتباه شده».
دست توی موهایت میکنی و پفی میکشی و در خلوت، خودت را توی خودت چند بار کتک میزنی که «چندبار گفتم اعتماد نکن» اما مگر میشود به نیروهایت اعتماد نکنی و یکتنه همه کارها را پیش ببری. کم کم یاد میگیری صفر تا صد اعتماد نکنی و هر چند وقت یکبار همه پروسهها را چک کنی تا ببینی در کنار همه این مشکلات، ضربان قلب استارتاپت چگونه میزند.
حرف آخر:
برای نداشتن یک مدیرعصبانی چیزی را فراموش نکنید و فکر نکنید دیگری انجام میدهد، هرگز نگویید که یادم رفت و…نگذارید اعتماد که بزرگترین سرمایه یک انسان و یک مجموعه است، از بین برود.
شما همه دست به قلم شوید و بنویسید به عنوان مدیر یک مجموعه استارتاپی یا حتی بهعنوان یک نیروی فعال در استارتاپها چه چیزی عصبانیتان میکند.