درس های استارتاپی: ناکامی‌‌های مارگارت اتوود رمان‌نویس کانادایی

0

«شکست نام دیگر بسیار زندگی کردن است. خیلی از کارهای عادی و روزمره، حداقل در نگاه خودمان، محکوم به شکست می‌شوند. حتی آنهایی که به گمان ما فاتح میدان‌های زندگی‌اند در شخصی‌ترین عوالم شکست را مزه کرده‌اند. چه دستی رویای ما را آنقدر بالا می‌برد که بال‌های امید و تلاش به جای پرواز به سمت آنها، ما را به خاک می‌غلتانند؟ اصلا چه کسی گفته به هر قیمتی باید موفق شد؟» 

اینها جملات مارگارت اتوود، نویسنده و شاعر کانادایی‌ است که آوازه قصه‌هایش او را برنده جوایز ادبی، همچون جایزه آرتور سی کلارک و جایزه بوکر، کرده است. رمان‌های «قصه کُلفَت»، «آدمکش کور» و «اوریکس و کریک» از جمله آثار اوست که به زبان فارسی ترجمه شده است. اتوود در ادبیات به ترکیب طنز و اسطوره با واقعیات اجتماعی شهرت دارد. او در ادامه یادداشتش در روزنامه گاردین می‌نویسد: 

«می‌دانم دلتان می‌خواهد شکست‌هایم در زندگی را فهرست کنم. ید طولایی در درماندگی دارم. بگذارید با ناکامی کودکی‌ام شروع کنم که امروز به چشم همه خنده‌دار است و روزی برای من به معنای تمام و کمال شکست بود. در ۱۲سالگی به اصرار برای خودم کت زردرنگی با سجاف‌‌های کوتاه و بلند دوختم که با پوشیدنش شبیه بچه‌های سرراهی می‌‌شدم. هیچ وقت از یاد نمی‌‌برم که مادرم در خیابان چند قدم دورتر از من راه می‌‌رفت و هربار برمی‌گشتم نگاهش را از من می‌گرفت. تا سال‌ها دست به خیاطی نبردم. شاید ترجیح بدهید شکست‌های مدرسه‌ و دانشگاهم را بخوانید؛ بدترین نمره‌ام در دوران تحصیل که در ادبیات بود یا ناتوانی‌ام در تایپ سریع با کامپیوتر؟»

  •  گفتند: قلاب‌هایت ماهی صید نمی‌کنند

می‌دانم این لغزش‌های خرد و کوچک در زندگی هر انسانی اتفاق می‌افتند و از طبیعت ما جدانشدنی‌اند. برای من که امروز نویسنده هستم، هیچ شکستی عمیق‌تر از ناکامی در نوشتن نیست و این همان بلایی بود که بر سر اولین تجربه‌های نوشتنم آمد. زمانی که به‌عنوان نویسنده‌ای تازه‌کار و جوان اولین نسخه‌های قصه‌ام را به کسانی که آن روزها در ادبیات می‌شناختم دادم همه موافق بودند که استعداد چندانی در نوشتن ندارم. به قول کانادایی‌ها قلاب به آب انداخته بودم اما ماهی به دامم نیفتاده بود. شکست‌هایم در نویسندگی کم نبوده‌اند. در زمستان ۱۹۸۳ با خانواده‌ام به روستایی در انگلستان رفته بودیم. آنها مهاجرت مرغان را تماشا می‌‌کردند و من دچار الهام نوشتن بودم؛ که وهمی بیش نبود. در آن فضای زمستانی و سرد در کنار دریاچه، فکر داستان پیچیده‌ای در ذهنم شکل گرفته بود که قهرمانش ماهیگیری بود که با سیگارها و قلاب‌هایش در کلبه‌‌ای کنار دریاچه زندگی‌ می‌کرد. داستانم پر بود از لایه‌‌های زمانی و گفت‌وگوهای ماهیگیر با خودش که هرگز نتوانستم آنها را به‌درستی در واژه بگنجانم. وقتی داستان را با شور و هیجان به کانادا بردم، مرا با جمله «نرود میخ آهنین در سنگ» راهی خانه کردند. با آنکه تا آن روز چند رمان از من چاپ شده بود، احساس درماندگی می‌‌کردم. برایم پذیرفتنی نبود که به نوشته‌‌ام نه بگویند. اما چرا واقعا راهی خانه نشدم؟ با آنکه می‌‌توانستم دیگر قصه‌‌ای چاپ نکنم و دلم را به نوشته‌‌های خاک‌خورده در کشوی میزم خوش کنم. با آنکه نویسندگی برای من لذتی شخصی بود نه یک شغل و درآمد. داستان ماهیگیر پیر را کنار گذاشتم اما نوشتن را نه. تابستان بعد دوباره به همان روستا در نورفولک رفتم. در کتابخانه کوچکی شروع به خواندن رمان‌‌های جین پلدی، نویسنده انگلیسی، که در کتابخانه پیدا می‌‌شدند کردم. و شش ماه بعد کتاب «قصه کُلفَت» را نوشتم. 

یاد گرفتم که جمله کلیشه «شکست بیش از موفقیت تو را به جلو می‌راند» درست است. امروز می‌‌دانم که شکست سخت نیست. کافی‌ است باز سراغش بروید و رویش را کم کنید. سوار همان اسبی شوید که شما را به زمین انداخته است.

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.