«فهم من این است که» وقتی با مجید حسینینژاد صحبت میکنیم، نهتنها با یک بنیانگذار استارتاپی مواجه هستیم، بلکه فردی خودساخته، خوداندیشیده و خودنقدکن را روبهرویمان میبینیم که از تجارب زیستهاش در مسیر رشد شخصی میگوید.
کلمات را با دقت زیادی به کار میبرد، روی هر کلمه فکر کرده و بار معناییاش را میداند. مجید نمونه تمامعیار آدمی است که به طرزی عالی اهمیت راهبری را درک کرده و با یادگیری و تلاش برای رشد در این زمینه، حالا تجربیاتش را به دیگران هم منتقل میکند.
وقتی در رویداد یلداسامیت میکروفون را دستش گرفت و به میان جمعیت آمد، با خودم گفتم که یک رهبر متولد شد. نه از آن دست رهبران تئوریخوانده و تئوریحفظ کرده، نه؛ مجید از آن دست آدمهایی است که هر آنچه را تجربه کرده و آزموده، به دیگران میآموزد.
حسینینژاد دوستداشتنی حالا ادبیات ویژه خودش را دارد، صراحت بیانش مثالزدنی است و بمبی از انرژی است که «نشدن و نتوانستن» را حبسهای ابد اذهان ما میداند.
حالا مجید خویشکاری ویژهای برای خودش متصور شده. خویشکاریاش این است که روح تلاش، تسلیمنشدن و گذشتن از عادات قدیمی را در دیگران زنده میکند.
مجید میگوید واکنشها به مسائل مهمترین اهمیت را دارد. با توجه به حرفهای حسینینژاد، این ذهن آدمها و شیوه کارکردش است که در نهایت موفقیت یا شکستشان را رقم میزند. گفتوگوی انگیزشی مجید با «شنبه» را در ادامه بخوانید و سال ۹۸ را براساس آن پیش بروید.
-
آقای حسینینژاد، شما را با صحبتهای انگیزهبخشتان میشناسیم و صحبتهای خوبتان در رویداد یلداسامیت را به یاد داریم. الان میخواهم بدانم که مجید حسینینژاد در مقابل مشکلات سال گذشته چه واکنشی داشته و چگونه کسبوکارش را مدیریت کرده است؟
ببینید! من سهم خودم را میگویم، سهم من این است که استارتاپ کوچکی را شکل دادم که همچنان هم دارد کوچکتر میشود، از باب ارزشی که دارد خلق میکند، حالا به دلیل تحریمها یا هر چیز دیگری که هست.
افزایش نرخ دلار یک واقعیت است، اما اینکه این واقعیت چطور تفسیر میشود، مربوط به نوع واکنش من نسبت به آن است. به این معنا که میتواند برای من هم یک فرصت باشد و هم یک تهدید! اینکه چطور نسبت به آن قدم بردارم، این را مشخص میکند.
افزایش نرخ دلار، یا یک چیز خوب است یا یک چیز بد! در همین دورهای که خیلیها غصه میخوردند که کسبوکارشان دارد از بین میرود، خیلیهای دیگر هم خوشحال بودند که درآمدشان چند برابر شده است و فرصتهای بیشتری پیدا کردند و مشتریانشان بیشتر شدند.
از وقتی یادم میآید، از زمانی که بچه بودیم، این افزایش دلار اتفاق میافتاد، یعنی این چرخهها را هر هفت هشت سال یکبار داشتیم، به نظر من با این گردش سیستم، این وضع اقتصاد طبیعی است، وقتی تورم بیست، سی و حتی چهل درصد داریم و دلارمان تغییر نمیکند، طبیعی است که یک جایی این فنر که جمع شده است، باز میشود.
حالا اگر من بخواهم حرفم را در یک جمله جمعبندی کنم، باید بگویم که در واقع کنش من نسبت به اتفاقی که بیرون افتاده است و در ذات خودش خوب و بد ندارد، چیست؟
اگر من سبد محصولاتم را طوری چیده باشم که بتوانم این را تبدیل به یک فرصت بکنم، طبیعی است که شرایط را خوب میبینم و اگر سبد محصولاتم طوری باشد که برایم به یک تهدید تبدیل شود، شرایط را بد میبینم.
ما در علیبابا از قبل تا حدودی برنامهریزی کرده بودیم و خوشحال بودیم که این کار را کردیم، الان هم داریم به همان سمت پیش میرویم و برنامههایمان هم بیشتر روی سفرهای داخلی است.
معمولا میگویند با توجه به اینکه هزینهها برای مردم چند برابر شده است و از طرفی درآمدها افزایشی نداشته است، بنابراین مشتریها را از دست میدهیم!
-
چه اتفاقی میافتد که نگرش بچههای اکوسیستم به جای اینکه روی راهحلها تمرکز کند که همین مردم با همین درآمد، یک سری خدمات دریافت کنند، روی نقاط منفی متمرکز میشود؟
بگذارید با یک مثال شروع کنیم، پدری را در نظر بگیرید که پایش میخورد به یک لیوان میشکند و میگوید چرا این لیوان را اینجا گذاشتید! ولی همین پدر وقتی پای بچهها میخورد و لیوان میشکند، میگوید مگر لیوان را نمیبینید!
یا مثلا وقتی در مدرسه نمره ما بیست بود، میگفتیم بیست گرفتیم؛ و هنگامی که نمرهمان دو بود، میگفتیم به ما دو داد! ما همیشه موفقیتها را به خودمان و شکستها را به دیگری نسبت میدهیم و این یک چیز فرهنگی است که نه فقط در اینجا، بلکه به نظرم کمابیش در وجود آدمی هست.
در واقع هنگامی که من اهمیت عوامل درونداد را نبینم، شروع میکنم به نسبت دادن دلایلی به نوع عملکردم که این دلایل گسست دارند با آن اتفاقی که در حال افتادن است؛
بنابراین میروم دنبال حل آن دلایل و در یک دور باطل میافتم. تا وقتی من اثر متغیرهای درونی روی شرکت را (خلاقیت، نوآوری، پرسنل و …) که داخل شرکت وجود دارند نبینم، طبیعی است که شکستم را ربط میدهم به نرخ دلار، نرخ ارز، حکومت، جبر جغرافیا و…
همه اینها در همه جای دنیا هست، مگر بحران مالی ۲۰۰۸ در آمریکا نبود؟ کمابیش همه جا هست! چه کسی میماند؟ آنهایی که منشأ اتفاقات هستند، نه آنهایی که قربانی اتفاقاتند!
اگر کسی در هر جایی و به هر شکلی، خودش را قربانی اتفاقی میداند، او منشأ اتفاقات نیست! و در طولانیمدت حتما در حوزه کارآفرینی شکست میخورد، نه فقط کارآفرینی، بلکه در هر کاری که حضور دارد، نمیتواند جهش«جامپ» و حرکت لازم را داشته باشد و زندگیاش کمافیالسابق خواهد بود.
یکی از برداشتهای من از حرفهای شما این است که خود شخصی که در مقام رهبر یک تیم نشسته است، خیلی مهمتر و تأثیرگذارتر از قیمت ارز و دلار و شرایط سخت است.
به نظرم من خیلی از افراد نسبت به شرایط جا زندند، یعنی قبل از اینکه شرایط شکستشان دهد، آنها شکست را پذیرفتند. نظر شما در این باره چیست؟
بله! ما به اینها میگوییم پیشبینیهای خودمحققکننده!
یعنی من یک پیشبینی میکنم که خودش خودش را محقق میکند، مثل اینکه کسی بگوید مشتری که از در وارد میشود، من میفهمم که مشتری است یا نه!
طبیعی است که ۹۹درصد اوقات این برداشت درست باشد، چراکه وقتی برداشتش این است که مشتری خریدار است، آنقدر عالی برخورد میکند که مشتری خرید کند و اگر چنین برداشتی نداشته باشد، طوری رفتار میکند که مشتری خرید نکند!
وقتی برداشت من از جامعه این است که نمیشود کار کرد، طبیعتا این برداشت، عملکردی به من میدهد که نتوانم کار کنم. سخن دکتر ایمانیراد را خدمت شما میگویم که ایشان گفتند اگر یک صنعت همه چیز آن از بین برود.
مثلا صنعت حملونقل از بین برود و چیزی به نام صنعت حملونقل چه زمینی، چه دریایی و چه هوایی وجود نداشته باشد، یا صنعت گردشگری کلا از بین برود، هیچ حرجی بر مدیریت یک شرکتی که در آن صنعت فعالیت دارد، نیست.
ولی اگر همه صنعت از بین برود و فقط یک شرکت باقی بماند، بقیه مدیرعاملهای تمام شرکتهای دیگر شکست خوردهاند! حرف ایشان این بود که اگر همه صنعت از بین برود و فقط یک نفر باقی بماند، مدیرانی که شرکتشان از بین رفته است، همه مقصرند! این یک جمله آوانگارد و درست است.
حالا من میخواهم شما نوع بودن و نوع عملکرد یک آدم را اینطور ببینید که با خودش بگوید اگر این شرکت شکست بخورد، من مقصرم! بودن و عملکرد این فرد نسبت به مدیری که میگوید جامعه خراب است، کارمندان کار نمیکنند، فرهنگ پایین است، فساد در جامعه زیاد است، موقعیتها کم شده است، قدرت خرید خانوارها پایین آمده است.
این دو مدیر میزان عملکردشان با یکدیگر چه فرقی میکند؟ میگویید نوع نگرش متفاوتی دارند! سؤال من این است که این دو نوع نگرش متفاوت چه بودن و عملکردی را به آنها میدهد؟
-
به نظر من یکی از این دو میماند و دنبال یک فرصت در همین شرایط بحرانی میگردد!
بله یک نفر شروع میکند به گشتن دنبال فرصتها و ساختن و نفر دیگر طبیعی است که نمیتواند ادامه دهد، هرچند هم که به موفقیتهایی برسد، هرچند که درآمدهایی هم کسب کند، ولی زندگی برایش کمافیالسابق خواهد بود.فکر میکنم در اکوسیستم، بنیانگذارها باید روی جنبههای فردیشان بیشتر کار کنند!
همه ما این احتیاج را داریم. میگویند خداشناسی از خودشناسی شروع میشود، تا وقتی من خودم را نشناسم، در واقع هیچکس را نشناختم و نمیتوانم با کسی ارتباط بگیرم.
ما براساس الگوریتمهایی از پیش تعیینشده زندگی میکنیم، اطلاعات اخیر نوروساینس نشان میدهد که بخش بسیار بزرگی از زندگی ما بر اساس الگوریتمهای از پیش تعیین شده در مغزمان انجام میشود و تصمیمگیری یک توهم است.
حال در این بین آدمها میتوانند نوع بودن و عملکردشان را متفاوت بکنند و از این شرایط از پیشفرض شده و اتوماتیک بیرون بیایند و در شرایطی که خودشان خلق میکنند، قرار بگیرند؛ ولی عمده ما این کار را نمیکنیم.
-
شما با مفهوم «شدن» آشنا هستید؟
من شدن را میتوانم با یک ادبیات دیگری بگویم، در واقع از این بودن من که تا حالا شده است، فراتر بروم و نوع بودن و عملکردی را تجربه بکنم که رها از بودنهای تکرارشونده و محدودشده قبلی است، این جنسش، جنس رها برای بودن و رها برای عملکرد است.
دقیقا چون مفهومشدن هم یک فرایند است، یعنی اینکه بحث حوزه فردی هم یک مفهوم شدن است، حرکت از یک نقطهای و به قول شما رها شدن. در یلداسامیت هم به حبسهای ابد اشاره کردید.
همین است، شدن آن چیزی است که تا حالا شدی! حالا من میگویم از اینجا به بعد رها که میشوی، آن ابراز طبیعی آدم، یک ابراز طبیعی رها شده است، رها شده از آن حبسهای ابد!
تازه وقتی رها میشود، آدم تبدیل به راهبر میشود، راهبر کیست؟ کسی است که محدود به یک نوع خاصی از بودن و عملکرد نیست و در هر موقعیتی باید نوع عملکرد متناسب با آن موقعیت را داشته باشد.
ولی وقتی شدن من به صورت محدود است، یک سری فرمولها، یک سری نوعهای خاصبودن و یک سری چکش طلایی در زندگی دارم که البته در آنها خیلی هم عالی هستم؛ وقتی این چکش طلایی در دستتان هست، همه چیز را چه میبینید؟
میخ میبینید! برای همین یک نوع خاصبودن را در رفتار و زندگیتان تکرار میکنید. برای همین من معتقدم که این شدن برای من، آن چیزی است که تا حالا شدم و وقتی رها میشوم، میتوانم در هر موقعیتی، بودن و عملکرد متناسب با آن موقعیت را داشته باشم و راهبربودن و عملکرد مؤثر راهبری به عنوان ابراز طبیعی را انتخاب بکنم.
چند روزی بیشتر به سال ۹۸ نمانده ، خیلیها با همین دیدی که نمیشود و چه کنیم و سخت است و… حرکت میکنند.
این قول من به آنهاست که این دیدشان حتما برای آنها محقق میشود!
-
شما از سال ۹۸ چه میبینید؟ با توجه به همه مسائلی که در سال ۹۷بوده است، به نظرتان سال ۹۸ سالی خواهد بود که بچهها بیایند و استارتاپ راهاندازی کنند؟ فکر میکنید به چه حوزههایی توجه خواهند کرد؟
ایران سرزمین فرصتهاست! همانطور که در زمان جنگ هم استارتاپها راه میافتادند، ولی آن موقع اسم استارتاپ روی خودشان نمیگذاشتند، بلکه با عنوان کارخانجات و… راه میافتادند.
از همان موقع این اتفاق رخ میداد و اکنون هم که فضا، فضای جنگ نیست و ایران خیلی پیشرفتهتر و مقتدتر است، همچنان ادامه دارد، همچنان استارتاپ راه میافتد و همچنان داستانهای موفقیت خلق میشود؛ مهم این است که من در چه آیندهای زندگی میکنم.
آینده به چند صورت وجود دارد: به صورت هدف، برنامه، آرزو، رویا و… ولی آیندهای که واقعا به من، بودن و عملکرد میدهد، آیندهای است که من واقعا در آن زندگی میکنم!
اگر آیندهای که من در آن زندگی میکنم، آیندهای است که من و اطرافیانم در آن ثروتمندیم و ثروتی را از طریق خلق ارزش برای جامعه به دست میآوریم، طبیعی است که من یکی از آن داستانهای موفقیت خواهم بود؛
هرچند که من میفهمم که اقتصاد کوچک میشود و ممکن است فرصتها کمتر شوند، ولی من با این آیندهای که دارم با آن زندگی میکنم، دو برخورد را میتوانم داشته باشم؛
یا میتوانم بگویم محقق نمیشود و دیدی نشد و دیدی گفتم و… یا یک کار عالی انجام میدهم و این آیندهام را پدیدار میکنم.