ازجشنواره وب ایران مینوشتم که خبر آمد پلاسکو آتش گرفته و بعد هم صحنه تراژیک فروریختن ساختمان پلاسکو و زیر آوار ماندن آتشنشانان را ناباورانه به نظاره نشستیم. اختصاص عکس یک مجله، صفحات ویژه و سرمقاله هفتهنامه استارتاپی شنبه به حادثه تلخ پلاسکو میدانم که یک تصمیم احساسی است و بر اساس روال به عنوان یک هفتهنامه تخصصی فقط باید تسلیتی میگفتیم و بعد هم مثل هر هفته مطالب جدید در حوزه استارتاپها را منتشر میکردیم.
همیشه از این صحنه در خبرگویی رویگردان بودم. «در آتشسوزی ساختمان پلاسکو متاسفانه تعدادی از آتشنشانان جان خود را از دست دادند.» به ادامه اخبار توجه کنید! بعد یاد این جمله افتادم که مرگ یک انسان فاجعه است و مرگ هزاران انسان فقط یک آمار! در همین دیماه لعنتی بود، ۵ دیماه سال ۱۳۸۲ در بم زلزله ویرانگر همه چیز را نابود کرد. همان روز من و ساتیار امامی که هر هفته عکسهای «یک» هفتهنامه شنبه اثر اوست، بهعنوان خبرنگاران همشهری خودمان را رساندیم به بم.
نیمههای شب وقتی سوار بر وانت به سمت بم پیش میرفتیم، تصوری از آنچه خواهیم دید نداشتم. برای همین ترس همه وجودم را فرا گرفته بود، تجربه زلزله رودبار و منجیل را داشتم، میدانستم با صحنههای تلخی مواجه خواهم شد اما هرگز تصور نمیکردم درحال رفتن به سمت یک فاجعه انسانی هستیم. وقتی رسیدیم شب بود و چشم چشم را نمیدید، برهوت نور و سکوت خوفناک. شهر مرده بود و تنها صدای نالههایی از گوشه و کنار شنیده میشد و تصویر نخلهای محتضر زیر نور ستارهها را میشد دید. تنها شگفتی نزدیکی غریب ستارهها به زمین بود گویی آنها میدانستند زیر آوار شب چه خبر است.
وقتی خورشید سوگوارانه خودش را روی آوار انداخت، آنچه دیدیم بیش از تحمل ما بود. هزاران جسد زن، مرد و کودک که به خاطر جلوگیری از شیوع بیماریهای واگیردار باید در گورهای دستجمعی هزار متری که لودرها برایشان تدارک دیده بودند، به سرعت جای داده و با خاک پوشانده میشدند؛ بی هیچ نام و نشانی.
در کتابهای روزنامهنگاری نوشتهشده و استادانمان به ما آموخته بودند، شما روزنامهنگاران حرفهای با مردم عادی فرق دارید. نباید احساساتی بشوید. اگر آنها دست میزنند، برای کسی شما دست نزنید و اگر میگریند شما باز کارتان را بکنید و فقط روایت کنید. شما راوی هستید. آن روز تلخ از بم یادداشتی برای سرمقاله همشهری فرستادم با این تیتر که من دیگر روزنامهنگارحرفهای نیستم.
چراکه همه لحظههایی که در بم بودم تا توانستم و روحم گنجایش آن صحنههای درناک را داشت، درگیر غم مردم شدم و به آنها کمک کردم تا اجساد را از زیرآوار بیرون بیاورند و همه ساعتهایی که مینوشتم و نمینوشتم، گریستم و امروز هم در غم آنها که زیر آوار پلاسکو مدفون شدند، میگریم و بر این رویه آماتوربودن ادامه میدهم، چراکه من هم مثل خانواده و دوستان آتشنشانان اندوهگین و در بهت و حیرتم؛ چه استارتاپی، چه کارمند، چه روزنامهنگار؛ همه ما انسانیم؛ ایرانی هستیم و عاشق مردممان و با احساساتمان زندگی میکنیم.
در بم گرفتار شدیم چون از تجربه زلزله رودبار تجربه نیندوختیم، به علت ازدحام جمعیت تماشاگر که از شهرهای مجاور عازم بم بودند، امدادرسانی کند شد. از بم هم نیاموختیم و در زلزله تبریز بازهم این ازدحام و بینظمی را شاهد بودیم و امروز هم از پلاسکو نخواهیم آموخت و گویی ما هر بار همه چیز را باید دوباره تجربه کنیم.
حرف آخر:
از همه جوانان خلاق استارتاپی و دانشبنیانی دعوت میکنم فیلمهای این واقعه تلخ را ببینند و در مورد ساختمان پلاسکو و ساختمانهای مشابه فکر کنند. به مدیریت بحران بیندیشند و از تکنولوژی و خلاقیت خودشان استفاده کنند و راهکاری پیدا کنند برای ایمنی بیشتر ساختمانها و راههای مدیریت بحران و کاهش تلفات انسانی.
به احترام جوانان غیرتمند ایرانی که جانشان را بهخاطر نجات جان شهروندانشان از دست دادند، برمیخیزیم؛ انسانهای شریفی که نه مثل من خبرنگار، سختی کار دارند و نه آرامش؛ مردان روزهای سخت و تلخ که در اتفاقات ناگوار ناجی ما هستند. میبینید چقدر کلمات در بیان این اندوه قاصر است…