برای اینکه داستان کارآفرینی «اوربان میارس» را بدانیم باید به سال ۱۹۶۸ برگردیم؛ یعنی زمان جنگ آمریکا با ویتنام. درست زمانی که همچون مردهای در کیسهای قرارش داده بودند و فکر میکردند مرده و دیگر حتی تنفس مصنوعی هم به او نمیدادند، اوربان نخستین چالشهای افراد معلول یا افرادی را که دارای نقص جسمی هستند لمس کرد. معلولیتهای بهجامانده از جنگ برای او و ترسهایش از نقصی که دارد برای جوانی ۲۰ساله غیرقابلباور و کنترل بود. او میدانست که با این مشکلات دیگر نمیتواند امیدی به یافتن کار داشته باشد و همسر و فرزند تازهمتولدشدهاش در کنار او با مشکلات زیادی مواجه میشوند. پزشکان توصیههای مراقبتی زیادی به او میکردند، اما نیاز مالی مانع اجرایشان بود. با همین وضعیت بارها کارهایی انجام میداد که طاقتفرسا بود. حمل کارتن تخممرغ، بارگیری از روی کامیون، دستفروشی و خریدوفروشهای خیابانی و… کارهایی بود که باید انجام میداد تا زندگیاش را نجات دهد. اما درست در همین نقطه از زندگیاش است که به این باور میرسد که «تنها کسی که من را استخدام میکند، خودم هستم.» این جمله بعدها به یکی از مشهورترین جملاتش تبدیل میشود.
تصمیم میارس
از یافتن کار آبرومندی که درآمد مکفی نصیبش کند، دلسرد میشود. اما میارس تصمیم میگیرد خودش کاری کند. بنابراین برای راهاندازی کسبوکار شخصیاش به دنبال مشاورههای حرفهای و توانبخشی میرود اما هربار با این جمله مواجه میشود که «سرت را از شن بیرون بیار، برای تو کاری وجود ندارد!» اما ناامید نمیشود. به اداره کسبوکارهای خرد ایالت متحده میرود و درخواست سرمایه و تسهیلات مالی میکند، اما آنها هم او را واجد شرایط دریافت کمکهای مالی برای راهاندازی کسبوکار نمیدانند. نبود کمکهای مالی ویرانکننده است. با حمایت روحی همسرش کسبوکار کوچکی راهاندازی میکند اما کارها بهخوبی پیش نمیرود و مجبور میشود کار را تعطیل کند. با این حال باز کسبوکار دیگری راهاندازی میکند. چهاربار متوالی کسبوکارهایش شکست میخورند اما در این مرحله است که با خودش عهد میبندد که اگر روزی در کسبوکارش موفق شود، به افرادی بیشترین کمک را کند که دارای نقص عضو و مشکلات جسمی هستند. آن زمان عمده کسبوکارهایش در حوزه رستورانداری و ارائه غذا و کارهای خدماتی بود.
کلکسیون بیماریها
فشارهای عصبی شکستهای کاری و بار مسئولیت خانواده کار خودش را میکند تا کهنهسرباز جنگ ویتنام حاصلی جز درد برایش نماند. پیوند کلیه نخستین عارضه است و کمکم بیناییاش هم رو به تاریکی میرود تا اینکه آن را از دست میدهد. دردهای تیروئیدی اضافه میشود و در هردو پایش تکانشهای عصبی شدت میگیرد. آرتروز ستون فقرات عود میکند و دردهای گوارشی و سکته مغزی هم به این کلکسیون اضافه میشود. پزشکان ریشه بسیاری از این بیماریها را در مواد شیمیایی جنگ میدانند. اما مگر برای کسی که از جنگ برگشته راهی جز جنگیدن برای ادامه زندگی باقی مانده است؟ میارس هم این را خوب میداند. مواد غذایی و ارائه خدمات در این زمینه چون رستورانداری، نانوایی، احداث سالن پذیرایی، خدمات غذایی، تاسیس شرکتهای روابط عمومی، تدارکات دولت، املاک و مستغلات، کارگزاری مالی، خردهفروشی انواع کالاها و تامین سختافزاری فروشگاهها، تولید کالاهای فولادی، حوزه نشر و چاپ نشریه، حوزه الکترونیک، صادرات و واردات، حوزه پست، حتی ثبت اختراع به نام خودش، سرمایهگذاری در شرکتهای دیگر، مقالهنویسی در حوزه کسبوکارها و حضور در برنامههای خبری رادیو و تلویزیون بهعنوان کارشناس کسبوکار ازجمله فعالیتهای این کارآفرین شکستناپذیر است.
الوعده وفا
در سال ۱۹۸۵، درست زمانی که میارس در کسبوکارهای زیادی موفق شده بود، سه آسیبدیده جنگی، دو نفر قطع نخاع و یک نفر نابینا، با شرکت میارس برای کار تماس گرفتند. او هم که با خودش عهد بسته بود زمانی که موفق شود به چنین افرادی کمک کند، به عهدش وفا میکند و رفتهرفته شرکتش بهعنوان یکی از حامیان افراد دارای مشکل جسمی در سراسر ایالت متحده مشهور میشود. میارس میگوید: «من به مسئولیت اجتماعیام عمل کردم و این کاری است که هرکسی باید انجام دهد.» در سال ۱۹۹۱، با افزایش درخواست افراد معلول و سایر افراد دارای مشکل برای کار، سازمانهای دولتی از میارس درخواست میکنند که جلسات آموزش کسبوکار را برای این افراد تدارک ببیند. میارس در همین رابطه انجمن بازرگانان معلول را راهاندازی میکند که جنبه خیریه و از آن زمان تاکنون میارس بهعنوان رئیس این انجمن فعالیت میکند.
کهنهسرباز کمکتان میکند بادبان باشید
دریا یکی از مظاهر خطرناک طبیعت است، اگر نامساعد باشد. مردم اغلب از من میپرسند چگونه میتوانی بادبان باشی و جهت زندگیات را مشخص کنی وقتی نمیبینی؟ میگویم من جهتها را تشخیص میدهم، فشارها را حس میکنم و امواج را الگوی خودم در تعیین جهت قرار میدهم بیآنکه ازشان بترسم. حقیقت این است که وقتی شب باشد، هرکسی در دریا کور است و دیگر فرقی نمیکند که نابینای واقعی باشی یا اینکه که تنها چشمت در تاریکی چیزی را نبیند. وقتی در سال ۱۹۸۴ متوجه شدم دیگر نابینا شدهام، با خودم فکر کردم دیگر بادبان بودن تمام شد و دیگر نمیتوانم کاری کنم، اما در همان دوران برنامهای پخش میشد با عنوان «آمریکای به چالشکشیده» که سعی داشت به افراد دارای نقص جسمی آموزش دهد چگونه بادبان باشند و از زندگیشان محافظت کنند. اینجا بود که با خودم فکر کردم هنوز هم چیزهایی وجود دارد که من میتوانم بخشی از آنها باشم، پس زندگی ادامه دارد. اینجا بود که با خودم فکر کردم وقتی به دیابت نوع A مبتلا هستم، نابینایی بزرگترین مشکل من نیست، چون کسانی که روزانه انسولین استفاده میکنند از درد آنهایی که ساعتی استفاده میکنند، خبر ندارند. بنابراین با خودم گفتم بیماری را میتوان بهنوعی مدیریت کرد که زندگی آدم را نابود نکند. تا سال ۱۹۶۸ نمیدانستم دیابت دارم. زمانی فهمیدم که از کمای حاصل از دیابت بیرون آمدم، آن هم به طور کاملا اتفاقی. یعنی زمانی که در بیمارستانی در ویتنام جنوبی به کما رفته بودم و پزشکان مرگ من را تایید کرده و من را در کیسهای قرار داده بودند که به کشور برگردانده شوم. دو روز در این حالت بودم تا اینکه پزشک ارتش برای زدن برچسب اسم روی انگشت پای اجساد میآید اما متوجه میشود که نبض من میزند و نمردهام! بلافاصله من را به بیمارستان برمیگردانند و اینجا بود که دیابت من را نجات داد، در حالی که همرزمان سالم من باید در جنگ میماندند و بسیاری از آنها کشته شدند.