گاهی شرح حالها، سختیکشیدنها و رنجبردنهایی که فکر میکنیم هیچگاه به سر نمیآیند، در برههای از زمان چنان تمام میشوند و به خاطراتی بیانکردنی و شنیدنی تبدیل میشوند که حس میکنیم باید آنها را با دیگران در میان بگذاریم؛ با دیگرانی که امروز دغدغههایشان شبیه دغدغههای سالهای گذشته ماست؛ دغدغههایی تقریبا از یک جنس. شاید بتوان گفت بیان این تجربیات به نوعی بازکردن در گنجهها و بیرون کشیدن اشیای گرانقیمتی است که به روزگاران به دست آمدهاند و ارزش بالایی دارند. در رویداد یلدای استارتاپی 1397، چندین سخنرانان با حرفهای انگیزشیشان و با خاطرات سالهای گذشته خود و با به اشتراکگذاری تجربیاتشان، رنگ و روی دیگری به این جشن بزرگ زدند.
محسن حاتمی، همبنیانگذار استادکار از این دست سخنرانان در یلدای استارتاپی 1397 بود که از تجربه خود، نه شنیدنها، شکستها و ناامیدنشدنهایش میگوید. پشتکار، تلاش و تسلیمنشدن مهمترین دستاوردی است که از خلال داستانی که برایمان روایت میکند، دریافت میکنیم.
افتخارت پرطمطراق
۲۰سال پیش در رشته مهندسی مخابرات وارد دانشگاه تهران شدم، ۲سال کار مهندسی مخابرات و ۵سال کار مشاوره و مدیریت پروژههای سرمایهگذاری را انجام دادم. در بزرگترین پروژههای سرمایهگذاری خارجی را در شرکتهای خصوصی ایرانی کار کردم و بسیار بسیار لذت بردم.
سال ۱۳۸۸ از ایران به دانشگاه استنفورد در آمریکا رفتم و وارد بیزینس اسکول شدم و برنامه امبیای را پاس کردم، بعد وارد شرکت دیلویت شدم که چهارمین شرکت بزرگ مشاوره و مدیریت جهان بود! جایی که من در سانفرانسیسکو کار انجام میدادم، مشتریانش بزرگترین شرکتهای سیلیکونولی بودند و من آنجا کار فروش، مارکتینگ و فاینانس انجام میدادم.
۲سال بعد در جستوجوی یک نقش اجراییتر و دستبهآچارتر به شرکت آپورک (Upwork) رفتم که بزرگترین بازار آنلاین کار از راه دور جهان بود و کار من مدیریت این بازار از نظر کیفیت و از نظر مدیریت عرضه و تقاضا، تحلیل و استراتژی و پیادهسازی آنها بود.
مطلب پیشنهادی: رازهای سیلیکون ولی | بزرگترین کلاهبرداری تاریخ سیلیکون ولی
روایت یک داستان سخت از روزهای سخت
من همه این تجربهها و این اسامی پرطمطراق را در رویداد یلدای استارتاپی 1397 با افتخار بیان میکنم، ولی اینها را گفتم تا بعد بگویم که این، همه داستان نیست!
من آمدم تا داستان یکی از سختترین سالهای زندگیام را بگویم، سال اولی که با ویزای دانشجویی و پول محدود به آمریکا رفتم، تمام سرمایه خودم را فروختم و از پدرم هم قرض گرفتم، البته خوشاقبال بودم که توانستم از دانشگاه بورس بگیرم، ولی با این حال هزینه زندگیام را نمیتوانستم تأمین کنم و علاوه بر اینکه نیاز داشتم هزینه زندگیام را تأمین کنم، دانشگاه هم شرطی داشت که من برای اینکه بتوانم فارغالتحصیل بشوم، باید یک کارآموزی موفق داشته باشم.
لذا از همان ماه اول دنبال کار گشتم. طبق شرط دانشگاه من دنبال شرکتهای مشاورهای بزرگ بودم و از همان ماه اول که شروع کردم، به این نتیجه رسیدم که قرار نیست آسان باشد! ۱۰ ماه تمام دنبال کار گشتم، ۱۰۰مصاحبه کردم و عین هر صد تا را رد شدم و این در حالی بود که پول نداشتم خرج زندگیام را بدهم، فارغالتحصیل هم نمیتوانستم بشوم و هیچ کاری غیر از این نمیتوانستم انجام بدهم، خرج زندگی داشتم و همسر و فرزندم هم همراهم بودند، واقعا مستأصل شدم! مشکل چه بود؟!
من فکر میکردم چون انگلیسی یاد دارم، میروم و حرف میزنم و کار پیدا میکنم، اما فهمیدم انگلیسی یاد دارم، ولی زبان آنها را نمیفهمم. بنابراین به مشاورین دانشگاه رجوع کردم و آنها گفتند که فرهنگ ارتباطی در این محیط با محیطی که تو بزرگ شدی، فرق دارد، باید زبان بدن و ارتباطات یاد بگیری و بتوانی خودت را بهتر پرزنت کنی.
اینها را یاد گرفتم و دوباره برگشتم پیش آن شرکتها، بعضیها طوری نگاه میکردند و میگفتند ایران؟ ایران مگر بانک دارد؟! آنهایی که میدانستند بانک دارد، میگفتند ایران که تحریم است! چطور میگویی که فاینانس بینالمللی کردی و … این اسمها را از کجا یاد گرفتی؟! به طوری که من در مصاحبه بودم و رزومهام روی میز بود، آنها روزنامهها را میآوردند که روی تیترش نوشته بود، تمام سیستم بانکی ایران فلج شده است و تو دروغ میگویی! به من اعتماد نمیکردند.
لذا دوباره برگشتم پیش مشاوران دانشگاه و گفتم من چه کاری انجام دهم که باور کنند؟! گفتند تو باید ارتباط بسازی و نتورکینگ یاد بگیری تا بتوانی با آدمها ارتباط برقرار کنی، آن وقت میتوانی این کار را انجام دهی. هنگامی هم که من ارتباط برقرار میکردم، به محض اینکه میفهمیدند من خارجی هستم، میگفتند ما تازه از رکود درآمدهایم، سالهای ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹ بود که من این تجربه را میکردم، و بازار کار کساد است و ما ترجیح میدهیم یک آمریکایی بگیریم تا فردا اگر ویزای تو باطل شد، نمانی روی دستمان!
مطلب پیشنهادی: آیا دکتری خواندن هدر دادن وقت است؟
پنجاه ایمیل رد و بدل شد!
من در خلال نتورکینگهایی که داشتم، یک شرکت پیدا کردم که کار مارکت ریسرچ میکرد. در زمستان، در دانشگاه استنفورد من یک ملاقات با آنها داشتم و بعد دیگر خبری نشد. بهار پیگیری کردم و ایمیل زدم که به من یک جلسه مصاحبه بدهید، اما گفتند این پوزیشن پر شده است و نمیخواهیم. اما من از روی همان نتورکینگی که کرده بودم، ایمیل آن مدیر را پیدا کردم و به او جیمیل زدم که ما در دانشگاه با هم صحبت کردیم، من واقعا میخواهم با شما حضوری صحبت کنم!
اما او گفت که به مرخصی رفته است و وقت ندارد، گفتم چه کس دیگری در شرکت است که میتواند این تصمیم را بگیرد که من به درد شما میخورم یا نمیخورم؟! گفت با مدیرعامل شرکت صحبت کن، ایمیلش را داد!
البته هر کدام از این گفتمها و گفتها، یک ایمیل است و شاید پنجاه ایمیل رد و بدل شد، سرانجام به مدیرعامل ایمیل زدم، گفت داستانت را شنیدم ولی ما دو آفیس داریم در سانفرانسیسکو و شیکاگو، من الان شیکاگو هستم و تا ۲هفته دیگر نمیآیم، من گفتم الان دیگر آخر بهار است و سال تمام میشود، من اگر شروع نکنم نه تنها پول ندارم، بلکه باید بروم سراغ آن پسانداز هزار دلاری آخر که پول برگشتن به ایران است و اینکه اصلا فارغالتحصیل نمیشوم و همه چیز لنگ میماند!
گفتم دیگر چه کسی میتواند به من کمک کند؟ گفت رئیس هیأت مدیره پیرمردی است که بازنشسته شده، مؤسس شرکت است و جمعهها بعدازظهر به شرکت میآید. شما جمعه ساعت چهار بعدازظهر به شرکت برو.
تو همان کسی هستی که خیلی پیگیر است!
یادم است سهشنبه آخرین امتحان بهار را دادیم، یعنی تمام آن ۱۰ماه را من دنبال کار گشتم، امتحانهای بهار را دادیم، چهارشنبه و پنجشنبه پنجاه ایمیل رد و بدل کردیم و بالاخره جمعه رفتم سانفرانسیسکو. گفتم برای مصاحبه آمدم، گفتند من مصاحبه ندارم!
یعنی آنقدر هول و ولا داشتم که تمام بدنم میلرزید که بعد از صد تا مصاحبه الان این آخرین شانس من است، گفتم آقای مدیرعامل به من گفتند ساعت چهار بعدازظهر بیایم خدمت شما! گفت آهان! فهمیدم تو همان کسی هستی که خیلی پیگیر است، تو همان کسی هستی که ۶ماه دنبال این مصاحبه میدوی، تو همان کسی هستی که همه شرکت درباره تو صحبت میکنند!
من همینطور مات مانده بودم، چون فهمیدم در آن سختترین لحظهای که همه امیدهایم را از دست داده بودم، فقط چون پیگیر بودم و پشتکار داشتم، از آن دروازه و از آن سد بزرگ رد شدم، از سد تحریم، از سد تبعیض، از سد رکود اقتصادی آمریکا، از سد ناتوانی ارتباطی خودم، از سد زبان انگلیسی، از همه اینها رد شده بودم، در حالیکه تمام چهار ستون بدنم داشت میلرزید و یک لحظه به خودم آمدم و فهمیدم تمام شد، کاری را که میخواستم به دست آوردم. گفتند که از دوشنبه باید بیایی اینجا و کارت را شروع کنی!
من همه این داستان را در رویداد یلدای استارتاپی 1397 برای شما گفتم برای اینکه بدانید موفقیت، المانهای مختلفی دارد و یکی از ضروریترین المانهای موفقیت، پشتکار شماست. آن پشتکار است که باعث میشود تمام مهارتهایی که یاد گرفتید، تمام نتورکینگی که یاد گرفتید، تمام کارهایی که به شما آموزش میدهند و یا روحیهای که به شما میدهند، عوض بشود و تبدیل به موفقیت شود.
حتی ممکن است مجبور شوید زبانتان را عوض کنید، ممکن است مجبور باشید جغرافیایتان را عوض کنید، ممکن است کسبوکارتان را عوض کنید، ممکن است مجبور شوید کلا شرکا و تیمتان را عوض کنید، ولی فقط در صورتی برنده این بازی میشوید که در بازی باقی مانده باشید، اگر در بازی نمانده باشید که دیگر برد و باختی در کار نیست.
آن زمانی که شما از همه جا ناامید هستید، اگر مطمئن باشید که من این را یاد میگیرم، چرخه یادگیری را تکرار میکنم، مشاوره میگیرم، هر لباسی که لازم باشد به تن میکنم، هر کاری که لازم باشد انجام میدهم ولی در بازی میمانم، در آخر حتما موفق میشوید، به شرطی که پشتکار داشته باشید و تسلیم نشوید.
۲۵ برابر بزرگتر از سال قبل
آقای هاشمی لطف داشتند و از من خواستند که در یلدای استارتاپی 1397 بیایم و اول از همه، امید بدهم. اگر میخواهید داستان واقعی بگویم، داستان واقعی این است که قرار نیست آسان باشد! ولی راه درست همین است.
به من گفتند در یلدای استارتاپی 1397 از استادکار عدد و آمار و ارقام بدهم؛ اما بگذارید یک چیز دیگر بگویم، آن هم این است که شما که با اندیشه استارتاپی، با همت تغییردادن وضعیت و با امید به آینده اینجا نشستید، اولین سؤالی که باید به خودتان جواب بدهید، اولین کاری که قبل از اینکه کمر همت را ببندید و بروید آن شرکت را تأسیس کنید، باید انجام دهید، این است که بپرسید من چرا دارم این کار را انجام میدهم؟!
و این دلیل از جنس دلیل خروجیهای بیزینسی نیست که من بخواهم یوزرهایم و یا پولم زیاد شوند؛ بلکه از جنس هدف غایی زندگی است! و من بعد از همه این بالا و پایینها و داستانها و اتفاقات متنوعی که خودم پشت سر گذاشتم، در شرکتی که با شرکای عزیزمان تأسیس کردیم یک هدف را آن وسط گذاشتیم، گفتیم ما میخواهیم جامعهای بسازیم که در آن اعتماد بیشتر شود، ما میخواهیم مردم بتوانند به هم اعتماد کنند، بتوانند به هم تکیه کنند و با خیال راحت با هم مراوده داشته باشند.
اتفاقا! روزی که شرکت تأسیس شد، موضوعش چیزی که امروز هست نبود، موضوعش چیز دیگری بود، تحلیل دیتا و بیگدیتا بود و… اما من گفتم میخواهم مردم بتوانند به هم اعتماد کنند، از قضای روزگار ما این اعتماد را امروز در بازار خدمات ایجاد کردیم و از قضای روزگار، مردم خیلی به آن اعتماد کردند. سال گذشته در همین موقع که من اینجا ایستاده بودم، نسبت به الان، ما ۲۵برابر بزرگتر شدیم!