با ۱۰۰ دلار و روی میزناهارخوری شروع کردم!

0

در سال ۱۹۶۲ و در زمانی که فرصت‌های شغلی برای زنان اروپایی انگشت‌شمار بودند، دیم‌ استفانی شرلی در اتاق نشیمن خانه‌اش ایده راه‌اندازی یک شرکت نرم‌افزاری که فرصت‌های شغلی را برای زنان تحصیل‌کرده انگلیسی فراهم کند، دنبال کرد. از همان ابتدا به سراغ زنان تحصیل‌کرده‌ای رفت که به علت استفاده از مرخصی‌های زایمان یا ازدواج و کارهای روزمره خانگی مجبور شده بودند از کار خود کناره‌گیری کنند. شرکت نرم‌افزاری Freelance programmers یا همان برنامه‌نویسان خودکفا، با جمعی از همین زنان خانه‌دار آغاز به کار کرد و امروز بیش از ۸۵۰۰ زن کارمند آن هستند. ایده‌ای که در آغاز راه، بنیانگذارش برای محافظت از آن در نامه‌های اداری نام مردانه استیو را برای امضای خود برگزید و امروز همه این کارآفرین آلمانی‌تبار را به همین نام می‌شناسند. حالا شرکت او بیش از ۳ میلیارد دلار ارزش دارد. استیو شرلی در ۸۱ سالگی به مناسبت تولد این ایده سخنرانی الهام‌بخشی در وب‌سایت «تد» انجام داده که در آن از دشواری‌های کارآفرینی زنان در گذشته و حال دنیای کسب‌وکار می‌گوید.

  •  کودک پنج‌ساله‌ای عازم انگلیس

زمانی که خاطراتم را نوشتم، ناشران حقیقتا گیج شده بودند. آیا این کتاب در مورد زنی بود که یک شرکت پیشرفته نرم‌افزاری را در دهه ۱۹۶۰ پایه‌گذاری کرد؛ شرکتی که مشهور شد و در نهایت بیش از ۸۵۰۰  زن را به کار گرفت؟ یا در مورد مادر یک کودک مبتلا به اوتیسم نوشته شده بود؟ یا یک فرد انسان‌دوست که تا امروز مبالغ زیادی صدقه داده است؟ به نظر می‌رسد  که همه اینها من هستم، پس اجازه دهید داستانم را با شما در میان بگذارم.

هر آنچه که من هستم از زمانی شروع می‌شود که سوار بر قطاری عازم انگلستان شدم. در آن زمان من پنج‌ساله بودم و در حالی که دست‌های خواهر نه‌ساله‌ام را فشار می‌دادم، تقریبا تصوری از آنچه در حال روی دادن بود، نداشتم. اینکه انگلستان چیست و چرا من به آنجا می‌روم؟ من امروز تنها به این دلیل زنده‌ام که سال‌ها پیش غریبه‌های بخشنده‌ای مرا به فرزندی قبول کردند. من خوش‌شانس بودم و شاید ده‌ها برابر خوش‌شانس‌تر‌ که بعدها توانستم به پدر و مادر تنی‌ام بپیوندم. هرچند از آن پس دیگر نتوانستم عمیقا با آنها ارتباط برقرار کنم. بیشتر از هفتاد سال از روزهای تلخ جدایی‌ام از خانواده می‌گذرد و در این سال‌ها به گمانم بیشتر از آنچه برای یک کودک مهاجر انگلیسی تصور می‌شود، انجام داده‌ام. من زمانی تصمیم گرفتم برای خودم زندگی‌ای بسازم که ارزش زنده ماندنم را داشته باشد.

  •  شروع با سرمایه ۱۰۰دلاری

شرکت با عنوان برنامه‌نویسان خودکفا‌ که به گمانم نام بسیار دقیقی برای این شغل است، نمی‌توانست کوچک‌تر از این شروع شود: روی میز ناهارخوری خانه‌ام و با سرمایه اولیه‌ای حدود ۱۰۰ دلار امروزی که از طریق شغل من و وام‌گرفتن روی خانه تامین شده بود. علاقه‌مندی‌ کارآفرینانه من علمی بودند و بازار تجاری، پر از چیزهایی مثل فیش حقوقی که به نظر من تکراری می‌آمدند. مجبور بودم با پژوهش‌های عملیاتی سازش کنم، که به خاطر چالش فکری‌شان مرا جذب می‌کردند و درعین‌حال ارزش‌های تجاری داشتند که مورد پسند مشتریان بود. چیزهایی مثل برنامه‌ریزی برای قطارهای باربری، تنظیم برنامه زمانی اتوبوس‌ها، کنترل سهام و غیره‌ و ذلک. در نهایت کار به سوی ما سرازیر شد. ما ماهیت خانگی و نیمه‌وقت کارکنان‌مان را با ارائه دادن قیمت‌های ثابت پنهان کردیم‌ که در آن زمینه هم پیشگام بودیم و چه کسی در آن زمان حدس می‌زد که برنامه‌ریزی جعبه سیاه هواپیمای ماوراي صوت کنکورد توسط تعدادی زن که در خانه‌هایشان کار می‌کنند، انجام شده است؟

هرآنچه ما به کار گرفتیم حول رویکرد ساده اعتماد به کارکنان و یک تلفن ساده بود. ما حتی از متقاضیان کار می‌پرسیدیم که‌ «آیا به تلفن دسترسی دارید؟» برنامه‌‌نویسان ما، یادآوری می‌کنم: تنها زنان! با کاغذ و مداد کار می‌کردند. برای تنظیم نمودارهایی که روش انجام هر فعالیت را تعریف می‌کرد و آنگاه آنها کد می‌نوشتند، معمولا کدهای ماشینی و گاه کدهای صفر و یکی. همه اینها پیش از آن بود که حتی به دوران کامپیوترها نزدیک شویم. برنامه‌نویسی در آغاز دهه ۱۹۶۰ اینگونه بود.

در سال ۱۹۷۵، سیزده سال پس از شروع کارمان، قوانین فرصت شغلی برابر به بریتانیا آمد که رویکرد کاملا زنانه ما را غیرقانونی تلقی می‌کرد.  به عنوان نمونه‌ای از توفیق اجباری، شرکت زنانه ما مجبور شد که مردها را هم به خود راه دهد.

  •  موفقیتی در بحبوحه بحران

وقتی که من شرکت زنانه خود را پایه نهادم، مردها گفتند: «چقدر جالب، چراکه این ایده فقط به خاطر کوچک‌بودنش کار می‌کند.» بعدها، زمانی که شرکت رشد کرد، تایید کردند که «بله، پیشرفت قابل توجهی است، اما هیچ منفعت راهبردی ندارد.» و بعدتر، زمانی که تبدیل به شرکتی به ارزش بیش از ۳میلیارد دلار رسید‌ که من ۷۰ نفر از کارکنانش را میلیونر کرده بودم، آنها گفتند: «دست مریزاد، استیو!» می‌خواهم به شما بگویم اگر موفقیت آسان بود، همه ما میلیونر بودیم. اما در مورد من، موفقیت در بحبوحه آسیب روحی خانوادگی و بحران پدید آمد. فرزند سابق ما، جایلز، یک تک فرزند بود؛ کودکی زیبا که در دو سال و نیمگی، مثل اتفاقی در داستان‌های خیالی، قدرت گفتار کمی را که داشت از دست داد و تبدیل به یک کودک نوپای سخت و غیرقابل کنترل شد. نه به خاطرکج‌خلقی و سختی رایج در دو‌سالگی، بلکه به دلیل ابتلا به اوتیسم شدید‌ و از آن پس هرگز حرف نزد. جایلز اولین مراجع در اولین خانه از اولین موسسه نیکوکاری بود که من برای ارائه خدمات پیشرو در زمینه اوتیسم به راه انداختم. پس از آن نوبت به یک مدرسه پیشگام برای دانش‌آموزان مبتلا به اوتیسم و یک نهاد پژوهش پزشکی، برای اوتیسم رسید چراکه هر زمان یک جای خالی در خدمات می‌دیدم، برای رفع آن فقدان تلاش می‌کردم. ایده کارهای نو مرا مجذوب خود می‌کند و چه بهتر که کاری به نفع انسان‌ها باشد.  فرزند من به شکلی ناگهانی هفده سال پیش فوت کرد و من آموخته‌ام که بدون او زندگی کنم. درحال حاضر خدمات انسان‌دوستانه تنها کاری است که انجام می‌دهم. هرگز نیازی نیست که نگران گم شدن باشم، چرا که خیریه‌های مختلف فورا می‌آیند و پیدایم می‌کنند.

  •  من به کارم معتادم

داشتن یک ایده برای سرمایه‌گذاری یک موضوع است، ولی همانطور که بسیاری از شما می‌دانید، عملی‌کردن آن ایده، کار بسیار دشواری‌ است. نیاز به انرژی فوق‌العاده، باور شخصی و اراده قوی دارد. قدرت به مخاطره انداختن خانه و خانواده و تعهدی بیست‌و‌چهار‌ساعته و هفت‌روز هفته که معطوف به میل و هدفی قوی باشد. اینطور است که من به کار معتادم. من به زیبایی کار وقتی که آن را اصولی و با تواضع انجام می‌دهیم، اعتقاد دارم شغل من چیزی نیست که زمانی که دلم می‌خواهد کارهای دیگری بکنم، انجامش بدهم. می‌خواهم همه‌مان بدانيم که عمرمان را به سمت جلو زندگی می‌کنیم و من از روند زندگی آموخته‌ام که فردا هرگز مثل امروز نخواهد بود؛ چنان‌که امروز مثل دیروز نبوده. اعتقاد به ریتم زندگی مرا توانا ساخته تا با تغییراتش بسازم و از خوب و بدش استقبال کنم. اگر من توانسته باشم، شما هم می‌توانید.

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.