«بیمه؟ چه میگویی آقاجان! خیلی از کارگرهای من حتی شناسنامه ندارند چه برسد به بیمه! وقتی میگویم ما در یکی از محرومترین مناطق کشور کارگاههای خود را راه انداختهایم و برای مردم کار و ممر درآمد درست کردهایم باید باور کنی. اینجا مردها دنبال شناسنامه خود نمیروند چه برسد به اینکه دغدغه بیمه و آینده را داشته باشند.» بلندبالا و درشتاندام است؛ در چشمان رنگیاش میتوان انعکاس پهنه کوهستانهای مرزهای شمال غربی ایرانزمین را دید؛ همان کوهها و درههایی که کودکیاش را با پدر در آنجا سر کرده. همان چشماندازهای زیبایی که او را دلداده طبیعت کرده. همانجایی که اولین دیدارهایش را با رایحه گیاهان دارویی تجربه کرده. با بابونهها، ریواسها، شبدرها و کاسنیها و همه آن گیاهانی که در تعاونی داروهای گیاهی بابونه مهاباد رخنمایی میکنند و وقتی «خیال عبداللهزاده» از آنها حرف میزند گویی از معشوقی میگوید که در جان و خیالش نشسته. «پدرم عاشق سنگ بود. کلکسیونی از سنگهای زیبا و زینتی داشت. همه مرخصیهایش را جمع میکرد و سالی یک ماه با هم میزدیم به دل کوهها و درهها. او سنگهایش را جمع میکرد و من گلها و گیاهانم را. عاشق گیاهان بودم و کلکسیونی از آنها داشتم. اطراف روستایمان حمزهآباد که خودش اطراف مهاباد است هرکسی از عطر این گیاهان مست میشد. من بچه بودم و عاشق گیاهان.» هنوز هم هست. خیالخانوم با همین کسبوکارش در وادی خوشعطر داروهای گیاهی، کارآفرین برتر کشوری در سال ۸۶ شده، ۳۰۰ کارگر و ۲۵ کارگاه در آذربایجان غربی دارد، سودای صادرات به سوئیس را دارد و سالی چندبار میرود دانشکده کارآفرینی دانشگاه تهران تا برای دانشجویان آنجا از رمزورموز کارش بگوید، از دانشگاه در کارگاههایش کارآموز میپذیرد و در تحقیقها و پایاننامهها کمکشان میکند… با همه این دلخوشیها سختی و ناکامی هم کم نداشته؛ خیالخانوم اما هیچگاه متوقف نشده.
- میگفتند تو دیوانهای!
خیال با عشق کودکیاش یعنی طبیعت و گیاهان بزرگ میشود. ازدواج با همسری که کارمند جهاد کشاورزی است از همان دست بازیها و شوخطبعیهای روزگار بوده که راه را به او نشان میدهد. «مجلات کشاورزی را که همسرم به خانه میآورد مطالعه میکردم و کمکم علاقهام به گیاهان دارویی جدیتر میشد. در دورههایی که جهاد برگزار میکرد شرکت کردم و تصمیم گرفتم کسبوکار خودم را راه بیندازم. به کوه میرفتم. گیاه جمع میکردم و آنها را خشک و بستهبندی میکردم، اما…» کسی اما از این کار حمایت نمیکند جز همسری که همیشه پشتیبانش بوده. «همه میگفتند این دختر دیوانه است. علف جمع میکند! اما من واقعا دیوانه طبیعت بودم. میخواستم با آنچه طبیعت به ما داده کاری راه بیندازم، اما هیچکس یاریگر نبود. زندگی در یک خانواده پرجمعیت با فرهنگ و سنتهایی که بازدارنده بود کار را سخت میکرد. بارها تا مرز بیخیال شدن رویای تولید گیاهان دارویی رفتم. سختیها نایی برایم نگذاشته بود اما یاد گرفتهام در برابر سنگهای زندگی مثل چشمه باشم. قطرهقطره پیش بروم و سرانجام از آنها عبور کنم.» سال ۷۰ طبیعتی که عاشقش بود ضربهای کاری به او میزند. در دامن طبیعت با رعدوبرق آسمان از پا درمیآید. «رعدوبرق که به من زد باردار بودم. دکترها گفتند باید بچهات را سقط و پای چپت را قطع کنی! قطع شدن پایم به معنی کوتاه شدن دستم از گشتوگذار در مرغزارهای کوهستان بود! قطع شدن رویای تولید گیاهان دارویی…» خیالخانوم از پا درمیآید؟ پسرش را که کنارش نشسته در آغوش میگیرد، میبوسد و به کردی زیر گوشش چیزی میگوید. «این همان پسری است که میگفتند سقطش کن!»
- داروهای شفابخش
خیال در روزهایی که سنگهای پیش رو، از همیشه روزگار سختتر و نامهربانتر بودند دل به گیاهان داروییاش خوش میکند. طبیعتی که او را نواخته بود کمکش میکند باز روی پای خود بایستد، بچهاش را به دنیا بیاورد و مهمتر از همه دوباره همچون کودکیاش برای چیدن و جمع کردن گیاهان به کوههای اطراف مهاباد برود. «پسرم که به دنیا آمد بیمار بود. موهایش ریخت و باز خیلیها گفتند که این بچه را باید سقط میکردی. اما برای کسی که میخواهد داروی گیاهی به مردم بفروشد هیچ درمانی بهتر از همان داروها نیست!» خیال اینگونه از شکستها و ناکامیهای بزرگ زندگیاش جان سالم بهدر برده. «برای من همیشه شکست به معنای پیروزیهای پنهانشده بوده. موفقیتهایی که باید شکستها را کنار بزنی تا خودشان را نشان دهند. به همین دلیل هیچگاه از سختیها و موانع نمیترسم. روزهایی را به یاد دارم که در خانواده ۴۵نفره شوهرم فقط و فقط خود او پشتیبان من و کارها و رویاهایم بود. همه فکر میکردند من آدمی هستم که زندگی را جدی نمیگیرد و وقتش را به کارهای بیهوده میگذراند. اما میدانستم که روزهای سخت و ناکامیها میگذرند و فراموش میشوند. همینطور هم شد.» خیال عبداللهزاده، بنیانگذار شرکت تعاونی داروهای گیاهی مهاباد، هیچوقت جا نزده، کم نیاورده و بیهدف و بدون برنامهریزی کاری را انجام نداده است. میگوید: «رمزوراز موفقیت همین است. اینکه سختیها سد پای شما نشود. اینکه در پی فتح هر قله به فکر فتح قلهای بلندتر باشید. من جایی بزرگ شدهام که هزار بهانه برای خانهنشینی داشتهام. اما از حمایتهای همسرم پله ساختم و صعود کردم. این همان چیزی است که تکتک زنان ایرانی باید یاد بگیرند. هیچ بهانهای برای تسلیم شدن پذیرفتنی نیست.»
- کارآفرین کمک نمیخواهد فقط…
اداره کارگاههای تولید داروهای گیاهی با چندصد کارگر روستایی کار سادهای نیست. کارگرهایی که بیشتر به مزد روزانهشان وابستهاند و هنوز در تامین بسیاری از نیازهای اولیه زندگیشان ماندهاند. «از آنها که شناسنامه نداشتهاند خواستهایم بروند اوراق هویتیشان را بگیرند. برنامه دارم که همه آنها را بیمه کنم. البته اگر کاغذبازی اداری اجازه دهد.» صحبت به اینجا که میرسد خیال براقتر و مصممتر با فارسی شیرین آغشته به کردی میگوید: «کارآفرین انتظار کمک مالی ندارد. اصلا کسی که منتظر کمکهای مالی دولت باشد کارآفرین نیست. دولت و ادارهها فقط برای صدور یک مجوز ما را اذیت نکنند ما راضی هستیم. کارراهانداز باشند نه کاربینداز! کسبوکارهایی مانند آنچه ما انجام میدهیم دهها روستا و خانواده روستایی را توانمند کرده. باید کاری کنند تا بهخاطر یک مجوز نخواهیم وقت و انرژیمان را هدر دهیم.» به همان اندازه که از شکستها و بدبیاریها نمیترسد، از موفقیتهایش راضی نیست. میخواهد در اطراف همان مهاباد و بوکان اولین بیمارستان طب سنتی ایران را راه بیندازد. این رویای بزرگش است. رویایی که خیال وقتی از آن حرف میزند چشمانش میخندند. فقط ترس زمان را دارد. همیشه حسرت میخورد که وقت کم دارد، همیشه از اینکه روز تمام شده و به شب رسیده شاکی است. «اگر عمری باقی باشد صد درصد مطمئن باشید این کار را خواهم کرد!»