اخبار استارتاپی گفتگو

نگذارید ترس، شکست‌تان دهد!

همه چیز از روزی شروع شد که اولین نیمچه کامپیوترComodor64 را منزل دایی‌اش دید. تصمیمش را گرفته بود. برنامه‌نویسی و کامپیوتر هدفش بود. برای کلاس تجارت الکترونیک ثبت‌نام کرد که هیچ وقت به حد نصاب نرسید. «دیپلم تجربی گرفته بودم و می‌خواستم تجارت الکترونیک بخوانم. در موسسه‌ای که نماینده کالج یورک بود ثبت‌نام کردم، اما کلاس تشکیل نشد. قرار شد با مهندسی نرم‌افزار شروع کنیم. البته پشیمان نیستم که برنامه‌نویسی یاد گرفتم. همه سال‌هایی که کار کردم همین برنامه‌نویسی بوده که کار من را راه انداخته. از همان ابتدا دنبال کسب‌وکار الکترونیک بودم. دنبال این بودم که با اینترنت خریدوفروش کنم و تاجر الکترونیک شوم.» متولد ۶۳ است و کسب‌وکار را خیلی زود شروع کرده. وقتی با یک نظم تاریخی دقیق و پرجزئیات، داستان ۱۴ سال گذشته زندگی‌اش را تعریف می‌کند، حجم غیرمتعارف تجربه‌هایش عجیب به نظر می‌رسد. «۱۹ سالم بود، بی‌تجربه بودم و خام، اما شوق کار کردن داشتم. با یکی از دوستانم شرکت ثبت کردیم. دو نفر از دوستان دیگرم که بچه‌محل هم بودیم آمدند و چهارتایی نرم‌افزارهای تحت‌وب برای شرکت‌های مختلف می‌نوشتیم. آن‌موقع کسی دنبال نرم‌افزار تحت‌وب نبود؛ هنوز اینترنت آنقدر جا باز نکرده بود. ایده‌مان این بود که بر اساس نیازمندی مشتری‌ها سفارش بگیریم و برای آنها نرم‌افزار بنویسیم.» به یک ماه نمی‌رسد که اولین نفر از جمع چهارنفره می‌کشد کنار و یک میلیون تومان سرمایه‌اش را هم با خودش می‌برد! «سر ماه دوم، نفر دوم هم رفت! من ماندم و همان دوستی که از اول شرکت را با هم ثبت کرده بودیم. با اینکه مشتری‌ها ما را هل می‌دادند به سمت نرم‌افزارهای تحت ویندوز که خیلی باب میلمان نبود، کار را ادامه دادیم. کم‌کم توسعه یافت و رسیدیم به نقطه‌ای که با ۱۶-۱۷ نفر پرسنل کار می‌کردیم. به نظر می‌رسید همه‌چیز روی روال خوبی پیش می‌رود، یک سال و چهار ماه از شروع کار شرکت گذشته بود اما…»

  •  چند روز خانه نمی‌رفتم!

«کم‌کم مشتری‌های ثابتی پیدا کرده بودیم؛ مشتری‌هایی که وفادار بودند، سفارش‌های خوبی می‌گرفتیم… اما شریکم مریض شد؛ تنها شریکی که مانده بود. مجبور شد از شرکت بکشد کنار. من ماندم و یک شرکت طراحی نرم‌افزار با ۱۷ نفر کارمند و حقوق‌بگیر. هرجور فکرش را کردم دیدم نمی‌شود. یک جوان دست‌تنها بودم با کوهی از مسائل که آن روز فکر کردم از پسشان برنمی‌آیم. عقب کشیدم. شرکت را تعطیل کردیم. وسایل را بار زدیم پشت کامیون و فرستادیم به یک انبار در کرج.» روز سختی بوده؛ آنقدر سخت که چند روزی در خانه آفتابی نمی‌شود. مادرش سرزنشش می‌کند که ته داستان شرکت زدن برای یک جوان نوزده‌ساله همین است. «خیلی ناراحت بودم، یک سال و نیم زحمت راه‌اندازی و تلاش برای مشتری پیدا کردن دود شد رفت هوا. آدم‌های دوروبرم به چشم فردی شکست‌خورده به من نگاه می‌کردند.» تنها چاره برای گریز از بار خردکننده شکست، کار کردن بود. به یاد یکی از اساتیدش می‌افتد که بارها به او پیشنهاد کار داده بود. «همان روزی که شرکت را تعطیل کردیم به استادم زنگ زدم و چند روز بعد رفتم سرکار.» یک شرکت با کلی نیروی کاربلد و حرفه‌ای که طباطبایی می‌گوید از آنها زیاد یاد گرفته است. تدریس برنامه‌نویسی را هم می‌گذارد در برنامه‌های جانبی زندگی‌اش تا از یاد ببرد شرکت طراحی نرم‌افزارش سرانجامش چه شد!

  •  چند تجربه خوب و یک بازگشت دوباره

«کار با استت‌اویل مرحله جدیدی از رشد حرفه‌ای بود. تصمیم گرفتم دوباره برگردم سر شرکت خودم.» نه‌تنها برمی‌گردد سر شرکت خودش، بلکه می‌رود همان شرکتی را که روزی وسایلش را بار زده بود پشت کامیون و تا خود کرج با آنها رفته بود، دوباره احیا می‌کند. «زنگ زدم از آن شریک قدیمی خواستم سهمش را به من بفروشد. فروخت. شرکت را راه انداختیم. از یک اتاق کوچک شروع کردیم. دوباره رشد کردیم. بزرگ شدیم. پروژه گرفتیم. از وزارت مسکن و اتاق بازرگانی و چند جای دیگر کارهای بزرگ گرفتیم.» اما شکست بیخ گوش موفقیت دوباره شرکت کمین کرده؛ شکستی که این‌بار خودخواسته و با تصمیم خود طباطبایی رقم می‌خورد. «تجارت الکترونیک در تمام این سال‌ها جایی پس ذهن من وول می‌خورد. حس ناخوشایند به حد نصاب نرسیدن آن کلاس رهایم نکرده بود. احساس می‌کردم به جای دیگری تعلق دارم و هرچقدر هم در نرم‌افزار موفق شوم باز اینجا جای من نیست!» تصمیمش را می‌گیرد. به دوست و شریکش می‌گوید می‌خواهد شرکت را رها کند. خودش اعتقاد دارد این هم نوعی از شکست است. شرکتی که دوباره آن را احیا کرده بود خودخواسته ول می‌کند، بیست نفر کارمندش را مرخص می‌کند و می‌رود سراغ تجارت الکترونیک؛ همان تجارتی که همیشه رویایش را داشت. ایده‌اش در تجارت الکترونیک راه‌اندازی سایتی برای فروش گروهی با تکیه بر تخفیف‌های قابل ‌ملاحظه بود.

  •  فروش پوشاک، آن هم آنلاین!

مسعود طباطبایی حالا در دفتر شرکتش بایِکس، در حاشیه اتوبان جلال آل‌احمد، نشسته و می‌گوید فروش آنلاین پوشاک را تبدیل به تجارتی موفق کرده‌اند. می‌گوید برای راه‌اندازی این فروشگاه آنلاین مشکل زیاد داشته‌اند، اما امید همیشه کارها را پیش برده است. برای پیدا کردن سرمایه‌گذار آنقدر با مشکل روبه‌رو بوده‌اند که تعللشان باعث می‌شود دو شرکت رقیب، یعنی تخفیفان و دیجی کالا، زودتر از آنها راه بیفتند. اما تمرکز روی پوشاک را برگ برنده خودشان می‌داند. «شرکت طراحی نرم‌افزار ما دوبار تعطیل شد. حالا که به پشت سر نگاه می‌کنم، دلیل شکست بار اول ترس من بود؛ جوانی و ترس از ادامه دادن آن ‌هم به‌تنهایی. دلیل تعطیلی بار دوم هم این بود که می‌خواستم به راهی پا بگذارم که همیشه به آن علاقه داشتم. یادم می‌آید دبیرستان هم که بودم با اینکه زبان نمی‌دانستم کار ترجمه قبول می‌کردم و می‌دادم بقیه ترجمه کنند و هم یک پولی به آنها برسد هم به خودم! همیشه تجارت کردن را دوست داشتم. حالا هم دارم همین کار را می‌کنم!» هنوز تلخی آن لحظه‌ای که وسایل شرکت را در گوشه‌ای از یک انبار در کرج می‌چیدند، فراموش نکرده است: «انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند… چقدر مادرم غصه خورد… وقتی هم دوباره رفتم سراغ راه‌اندازی همان شرکت، تا چند ماه از مادرم موضوع را مخفی کردم!»

امتیاز بدهید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *