اخبار استارتاپی گفتگو

مصظفی امیری : نسیه کاری کار دستمان داد!

قبل از ۳۰ سال، سن مناسبی برای بازگو کردن خاطرات دور و دراز کاری نیست؛ کمی زود است؛ کمی مانده تا چنته تجربه‌هایتان آنقدر وزن‌دار شود که وقتی نشستید جلوی یک خبرنگار بتوانید از دوره‌های مختلف و تجربه‌های خوب و بد بگویید… اما برای آنها که بازی‌ها و فراغت‌ها و تابستان‌های کودکی هم بخشی از رزومه کاری‌شان است، ماجرا جور دیگری است. مصطفی امیری از این دست جوان‌هاست؛ سر پرماجرایی دارد و لحنی آرام، که وقتی از گذشته و تجربه‌های کاری حرف می‌زند هم به دل می‌نشیند هم شیرینی و غرابت توامانی دارد. «پدرم مدیرفروش شرکتی بود که در زمینه لوازم یدکی ماشین فعالیت می‌کرد؛ تابستان‌ها که مدرسه نمی‌رفتیم ما را با خودش می‌برد شرکت. من و برادرم علی به همکارانش تایپ ده‌انگشتی یاد می‌دادیم. بعدتر که سیستم‌عامل داس به ادارات و محیط‌های کار راه پیدا کرد، دستورات آن را به همکاران پدرم یاد می‌دادیم. بچه بودیم، دبستانی بودیم اما کار با کامپیوتر را بلد بودیم و با آن پول توی جیبی‌مان را درمی‌آوردیم.» پدر مصطفی در دانشگاه کویت کامپیوتر خوانده بود و این دستگاه از بدو ورودش در خانه آن‌ها همنشین روزهای کودکی‌شان بود. روز را با سروکله زدن با کامپیوتر شب می‌کردند و رویای آینده‌ای را می‌دیدند که کسب‌وکار و زندگی‌شان همه پای همین وسیله تازه از راه‌رسیده می‌گذرد. «قیژ و قیژ اینترنت دایل‌آپ که توی خانه پیچید انگار دنیا را به من و علی دادند. راهنمایی بودیم و تمام‌وقت می‌نشستیم پای اینترنت. با سروکله زدن با سایت‌های مختلف و یاد گرفتن از روی دست معدود آدم‌هایی که فعال بودند، طراحی سایت را یاد گرفتیم و شروع کردیم به سفارش گرفتن. پدرم از کار لوازم یدکی مهاجرت کرده بود به دنیای کامپیوتر، مدیرفروش یک شرکت کامپیوتری شده بود و آن شرکت دنبال کسی می‌گشت که سایتش را طراحی و راه‌اندازی کند. من و علی دستمان را بردیم بالا و گفتیم ما هستیم!»

به هیچ کاری نه نمی‌گفتیم. طراحی سایت می‌شود کسب‌وکار جدی مصطفی و برادرش علی و روزهای نوجوانی آن‌ها با کدنویسی و بالا و پایین کردن لوگوی سایت‌ها سپری می‌شود. همه چیز حکایت از آن دارد که این شغل آینده این دو برادر شیفته کامپیوتر خواهد بود. «مشتری‌ها زنگ می‌زدند خانه که به ما سفارش طراحی سایت بدهند، مادرم گوشی را برمی‌داشت و می‌گفت بچه‌ها مدرسه‌اند! مشتری برق از سرش می‌پرید چون فکر نمی‌کرد قرار است به یک بچه اول دبیرستانی سفارش کار بدهد!» اما اوضاع خوب پیش می‌رفت، دوره‌ای بود که هرکسی برای خودش یا برای کسب‌وکارش دنبال راه انداختن سایتی بود و مشتری‌های زیادی از راه می‌رسیدند. سال ۸۵ که رسید برای مصطفی همه چیز جدی‌تر شد. تصمیم گرفت اولین کسب‌وکار واقعی خودش را راه بیندازد و به قول معروف تابلوی شرکت خودش را ببرد بالا. «با یکی از دوستانم در آریاشهر زیرزمینی اجاره کردیم. هرکس گوشه‌ای از آن کارهای شرکت خودش را انجام می‌داد. کار ما طراحی سایت بود. سال اول دانشگاه بودم، در شهید بهشتی علوم کامپیوتر می‌خواندم. اوضاع خوب پیش می‌رفت؛ سایت باشگاه پرسپولیس دست ما بود و کلی سایت شرکت‌های بزرگ و کوچک دیگر. سه سال کار کردیم و بزرگ‌ترین دلخوشی‌مان این بود که مدام سفارش می‌گرفتیم و کار بود.» کار بود اما پول آنچنان که باید نه! «مشتری‌ها کار را که تحویل می‌گرفتند؛ یک لبخند تحویل ما می‌دادند و می‌رفتند و پشت سرشان را هم نگاه نمی‌کردند! ما هم راه‌ورسم پول گرفتن از مشتری را بلد نبودیم. اهل اینکه کسی را تحت فشار بگذاریم نبودیم. یادم می‌آید پرسپولیس که به تیم‌های مقابلش گل می‌زد و برنده می‌شد پدرم به شوخی می‌گفت: «پاشید برین پولتون رو بگیرین، الان وضعشون خوبه!» اما ما همیشه فکر می‌کردیم پول کارها و طلب‌ها یک روزی وصول می‌شود؛ اما نشد که نشد!»

  •  سرور را خاموش کردم و هاردش را یادگاری برداشتم

سال ۸۸ از راه رسید، اینترنت بود و اختلال‌های مدامش. دوست مصطفی دارودستکش را از زیرزمین آریاشهر جمع می‌کند و می‌رود، مصطفی می‌ماند و زیرزمینش؛ با اجاره و حقوق کارمندها و طلب‌هایی که خبری از وصول شدنشان نیست. «به این نتیجه رسیدم که با این شرایط بیشتر از این نمی‌توانم ادامه دهم. اسفند سال ۸۸ بود، حقوق همه بچه‌ها را پرداخت کردم و از شرکت زدم بیرون، فقط دویست هزار تومان برای خودم مانده بود! حقوق پایه هریک از بچه‌هایی که با ما کار می‌کردند چهارصد هزار تومان بود اما برای من که بنیان‌گذار و همه‌کاره آن شرکت بودم فقط دویست هزار تومان ته جیبم مانده بود. یک جای کار می‌لنگید.» مصطفی امیری حالا مدیرعامل شرکت زرین‌پال است؛ نمونه ایرانی پی‌پال که خودش امید دارد موفق‌ترین کیف پول الکترونیکی در تجارت ایران شود. از وضعیت کنونی‌شان راضی است و با سرمایه‌گذاری که برای توسعه شرکت گرفته‌اند امیدوار است تا پایان سال تعداد کارمندهای شرکت به ۳۵ نفر برسد. کارمندهایی که خودش همیشه غصه می‌خورد خوب نمی‌تواند آن‌ها را درک کند چون هیچ وقت کارمند جایی نبوده است. «یکی از بزرگ‌ترین ضعف‌های من در زندگی این بوده که همیشه برای خودم کار کرده‌ام. تجربه یک روز کارمندی را ندارم. همین باعث شده درک درستی از برخی قضایا نداشته باشم. مثلا نه گفتن بلد نیستم. یکی از دلایلی که شرکتمان را در سال ۸۸ تعطیل کردم همین بود که به هیچ‌کس نتوانستم نه بگویم؛ آشنا و اقوام می‌آمدند سفارش کار می‌دادند، با اینکه سرمان شلوغ بود و مطمئن بودم پولی در کار نخواهد بود، باز قبول می‌کردیم، تهش یا بدقول می‌شدیم یا پولی دستمان را نمی‌گرفت!» 

بزرگ‌ترین خطر شکست را ناامید شدن و از دست رفتن انگیزه‌ها می‌داند. اینکه باورهایت را بگذاری کنار و برسی به حرف‌های بقیه که «چرا وقتت را پای این کارها و ایده‌های بی‌خود هدر می‌دهی!» می‌گوید روزی که نگاه شما به باورهایتان مثل حرف‌های مایوس‌کننده دیگران شود روز مرگ شماست. «شکست خوردن این خطر را دارد که دست از باورهایتان بکشید؛ چون وقتی شکست‌خورده و دلسرد هستید بیشتر از هر صدایی حرف‌های بقیه را با خود زمزمه می‌کنید.» مصطفی امیری بین وسایل و خرت‌وپرت‌های انباری‌اش یک هارد دارد که یادگار روزهای شکست است.‌ هاردی که روزی روی سروری نصب بود که اطلاعات یک سیستم وبلاگ‌دهی روی آن ذخیره شده بود و قرار بود حسابی پول‌ساز شود. «آن هارد را برداشته‌ام تا روزی به بچه‌ام نشانش بدهم و به او بگویم این یادگار پروژه‌ای است که فکر می‌کردم آگهی‌دهنده‌ها برای آن صف می‌کشند، اما مجبور شدم روزی سرورش را خاموش کنم و بپذیرم شکست خورده‌ام؛ شکست خورده‌ام اما تمام نشده‌ام!»

امتیاز بدهید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *