پارسال بود که یکی از دوستانم در فیسبوک، یک پست گذاشت برای فروش مقداری عسل که از زیر آوار زلزله سرپلذهاب بیرون آمده بود. از آنجا که حتی هیچ خرسی هم در دنیا پیدا نمیشود که به اندازه من عاشق عسل باشد، سریع سفارش دادم و بعد از مدتی هم با همت همان دوست، عسل درجهیکی به دستم رسید؛ یکی از بهترین عسلهایی که به عمرم خریده و خورده بودم.
ماجرای عسل را از دوستم پرسیدم. توضیح داد که یک خانواده روستایی که کارشان زنبورداری در پهنه کوههای دالاهو است، همه داروندارشان را در زلزله از دست دادهاند و تنها داراییشان چند ده کیلو عسل بوده که با کمک امدادگرها و مردم از زیر آوار بیرون میکشند، بعد هم شبکههای اجتماعی به کمک میآیند و عسلها فروش میرود تا شاید زخمی از زخمهای عمیق زندگیشان را مرهم بگذارند.
وقتی که صحبت از کیفیت عسل و یکی دو محصول دیگر بومی درجهیک آن منطقه زلزلهزده به میان آمد، پیشنهاد دادم که کسبوکار آنلاینی برای این خانواده و خانوادههای دیگر آن منطقه راه بیندازیم؛ کسبوکاری برای مردمانی رنجکشیده و حادثهدیده که علاوه بر خشم زمین، از دیرباز هم تازیانه محرومیت و نداری، تنشان را زیاد نواخته بود.
چند هفته بعد با فریباخانم آشنا شدم؛ زنی خودساخته که با شوهر کشاورز و دو دخترش، خانه و کاشانهشان را در زلزله سال ۹۶ از دست داده بودند و در کانکسی در جوار زمین کشاورزیشان و زنبورهایی که همه داراییشان بود، زندگی میکردند؛ زنی که عسلها، دسترنج خانواده او بود؛ زنی با همان روحیه سرسخت کردهای سختیکشیده.
دوستم به فریباخانم گفته بود که دوستی دارد که میتواند برایش یک کسبوکار آنلاین ردیف کند. کلمه استارتاپ هم کموبیش در این گفتوگوها و نقلقولها به گوش فریباخانم خورده بود. فریباخانم اما چیزی از کامپیوتر و استارتاپ نمیدانست. با تلگرام ولی آشنا بود. بعد از مدتی فریباخانم آنقدر برای داشتن یک کسبوکار آنلاین، انرژی و انگیزه پیدا کرده بود که هفتهای یکبار یا خودش پیگیری میکرد یا پیام و پیغامی از او به دست من میرسید که «این استارتاپ ما چه شد؟!»
فریباخانم با فروش آنلاین آشنا شده بود. دانسته بود که اگر فروشگاه آنلاینی راه بیندازد و محصولات درجهیک خانواده خودش و دیگر روستاییان آن منطقه را که شامل عسل و عدس و نخود و گیاهان دارویی میشد با بستهبندی مناسبی در آن عرضه کند، میتواند بازاری فراتر از دامنههای دالاهو، بلکه به پهنه ایران را، مشتری خود کند… و البته همینطور هم شد.
راهاندازی استارتاپ بدون حتی یک لپتاپ
هفتهگذشته وبسایت/استارتاپ فریباخانم آماده شد. به همت چند داوطلب پایکارِ خوشفکر و البته استارتاپهایی مثل زرینپال و همیار وردپرس و یوزدیزاین، فریباخانم در قلب تهران وبسایت و درگاه پرداختش را تحویل و کار با پنل وردپرس را یاد گرفت و راهی دیار کرمانشاه شد.
راستش باید اعتراف کنم روزی که فریباخانم از پیشنهاد نیمبند و تقولقِ اولیه من استقبال کرد، چشم من آب نمیخورد که از این پیشنهاد چیزی در بیاید! من یک سر داشتم و هزار سودا و کلی گرفتاری. رتقوفتق کارهای هفتگی «شنبه» و دیگر گرفتاریهای روزانهام آنقدر زیاد بود که فکر میکردم پیشنهادم در حد یک گزاره انگیزهبخش رها خواهد شد.
بهخصوص وقتی متوجه شدم فریباخانم حتی یک لپتاپ در خانهشان (ببخشید کانکسشان!) هم ندارد، بیشتر مطمئن شدم که این پروژه در حد حرف باقی خواهد ماند. اما در ۶ ماه گذشته آنقدر فریباخانم سماجت به خرج داد که تنبلیها و بدقولیها و گرفتاریها من را از رو برد. او حالا، هم میداند چطور باید با پنل وردپرس کار کند، هم یک کیف پول آنلاین دارد، هم دارد روی شبکههای اجتماعی کسبوکارش کار میکند و عجیب اینکه هنوز حتی یک لپتاپ هم ندارد.
سرگذشت فریباخانم که این روزها روی فاز بستهبندی محصولات و البته لجستیک کسبوکار آنلاینش تمرکز کرده، برای من یک درس بزرگ بود. برای من به عنوان عضوی از اکوسیستم استارتاپی ایران که روز را با نِق شروع میکنیم و شب را با وعده فردایی شیرین به خواب خرگوشی فرو میرویم.
فریباخانم واقعا میخواست یک کسبوکار آنلاین داشته باشد تا زخمهای زندگیاش را مرهم بگذارد. تا کودکی دخترش «هانا» در کانکس سپری نشود، تا زندگی با زخمهای باز، صلابت و سرسختیاش را به تسلیمشدن وادار نکند. فریباخانم یکی از بهترین الگوهایی است که میتوان به یک زیستبوم کارآفرینانه معرفی کرد؛ کسی که هنوز یک لپتاپ در خانه ندارد، اما یک استارتاپ نُقلی دارد که میخواهد همه خانوادههای روستایی زخمخورده از زلزله را با آن توانمند کند.
2 دیدگاه ها