برای خیلیها همین که دانشگاه شریف قبول شوند، همین که دانشجوی مهندسی نرمافزار باشند، همین که بدانند با داشتن مدرک فارغالتحصیلی اسم و رسمدارترین دانشگاه کشور میتوانند در هر شرکتی موقعیت مناسبی بگیرند، کافی است تا نفس عمیقی بکشند و آسودهخاطر و سرخوش از گذشتن خر مراد از پل کنکور، به فکر برنامهریزی برای بقیه جنبههای زندگیشان باشند. اما برای همه، داستان به این سرراستی نیست؛ برای بعضیها مزه زندگی به همان مسئلهسازی و پرسشگری و چارهجویی برای بزنگاههایی است که خودشان از آن جان سالم به در بردهاند و اتفاقا خیلی هم نتیجه خوبی از آن ساختهاند. صحبت از غول هراسانگیز کنکور است و چند دانشجوی «داغ و پرانرژی» دانشگاه صنعتی شریف که تصمیم گرفتهاند راه را برای بقیه آسانتر کنند، بهخصوص برای بچههای مستعدی که در شهرستانها، به دور از امکانات آموزشی پایتخت ممکن است در این بزنگاه تلف شوند. محمد کاویانی یکی از این دانشجوهاست. سال ۸۰ که وارد دانشگاه میشود، همان ترمهای اول و دوم به تیمی میپیوندد که قرار است با پروژه «مایکنکور» (My konkur) و بر پایه آموزش آنلاین، هم کمکی به جوانان پشت کنکوری شهرها و روستاهای دورافتاده کند و هم با شکستن بازار سنتی و البته پولساز برندهای این حوزه، پولی دربیاورد و شغلی دست و پا کند: «حلقه تیم ما را دوستانی تشکیل میدادند که در دبیرستان یا دانشگاه با هم آشنا شده بودیم. محصول کار ما مجموعهای از نرمافزارهای کمکآموزشی و محتوای آنلاین بود که در اختیار متقاضیان کنکور قرار میگرفت. چند دانشجوی نخبه دور هم جمع شده بودیم تا هم به کسانی که درد آنها را خوب میفهمیدیم کمک کنیم و هم دست عدهای سودجو که در این بازار یکهتازی میکردند را کوتاه کنیم.» اما این آرمان بزرگ دانشجوهای پرانرژی تبدیل شد به یکی از بزرگترین پروژههای شکستخورده تیمی که بعدها هر کدام از اعضایش کسبوکار موفق خود را راه انداخت. دست کسی که کوتاه نشد هیچ، تا یکی دو سال بعد هم اختلاف و دلخوری و دعوای حقوقی قوزبالاقوز جمع نخبهای شده بود که بازار و مقدراتش را در محاسبات و ایدههایشان زیاد جدی نگرفته بودند.
- کسی به این چیزها فکر نمیکرد
«۸۰ میلیون سرمایه جمع کردیم. هر کسی به طریقی سرمایهای جذب میکرد و با علاقه و شور عجیبی یک سال و نیم از زندگیمان را گذاشتیم روی پروژه. شبوروز کار میکردیم. خستگی نمیشناختیم. محصول که آماده شد تازه متوجه شدیم باید آن را پخش کنیم و دست مشتری برسانیم؛ دست کسانی که قرار بود به آنها کمک کنیم. تست و آزمونهای کنکور را در اختیار آنها بگذاریم و با یک نرمافزار آنها را از بازار سرگیجهآور کتابها و آزمونهای کنکور خلاص کنیم. اما خودمان افتادیم وسط بازار مکارهای به اسم توزیع!» کاویانی و رفقایش که حوالی نوزده-بیست سالگی دنیا را ساده و در دسترس میدیدند خیلی زود متوجه میشوند شبوروز کار کردن و ایده خوب داشتن فقط شرط کافی است. شرط لازم جایی بیرون از ید قدرت جوانهای بیتجربهای بود که برای ورود به دایره بازی آن هیچ راهکاری نداشتند. «شرکتهای پخش میگفتند هفتاد درصد سود فروش را بدهید به ما تا سیدیهایتان را توزیع کنیم! ما آمده بودیم بازار عدهای سودجو را به هم بزنیم، نیامده بودیم تن بدهیم به یک بازار بیمنطق دیگر. خودمان راه افتادیم توی کتابفروشیهای میدان انقلاب و سیدیهایمان را توزیع کردیم؛ اما مثل روز روشن بود که با سر میخوریم زمین. همینطور هم شد. هرچند خیلی طول کشید تا دردش را متوجه شویم و با یک آخ بلند تلخی آن را بپذیریم.» رقابت کردن با غولهای بزرگ، بیتجربگی و بیبرنامهریزی لطمه سختی به تیم میزند؛ همه سرخورده میشوند و جمع از هم میپاشد، جمعی که چند سال بعد چند نفر از آنها دور هم جمع میشوند و دوباره با هم کار میکنند و شرکت راه میاندازند و اتفاقا موفق هم میشوند.
- نپذیرفتن؛ دلخوری و دعوای حقوقی
معجون بدمزهای با ترکیب تلخی شکست و امید به آینده، بعضی وقتها کام هر تیم خلاقی را میتواند تلخ کند. هرچقدر هم نخبه باشید ممکن است لحظه درست پذیرش شکست را به موقع تشخیص ندهید. برای محمد کاویانی و همتیمیهایش هم خیلی زود دیر شد. شاید نمیتوانستند بهراحتی قبول کنند که بعد از یک سال و نیم تلاش باید رها کنند و بروند سراغ ایدههای دیگر یا حتی برگردند سر درس و مشقشان: «اوایل دهه هشتاد الگوهای خوبی برای موفقیت یا شکست در چنین زمینههایی وجود نداشت. کسی نبود که به ما بگوید مفهوم و ذات ایدههای اینچنینی همین است؛ اینکه در یک بازه فشرده باید زمان بگذارید و اگر شکست خوردید رها کنید و بروید سراغ کار دیگری. شاید هم ما آدمهای حرفشنویی نبودیم؛ هرچه بود خیلی دیر به این نتیجه رسیدیم که ایده و کار ما نگرفته است. شکست را در بدترین زمان ممکن یعنی وقتی کار به اختلافهای زیاد و دلخوری و به هم خوردن شراکتها رسیده بود پذیرفتیم.» آنها فکر میکردند درست در مسیر موفقیت در حال پیشروی هستند، اما مدتها بود شکست خورده بودند؛ این را با بلوغ و تجربه امروزیاش اعتراف میکند.
- صبور نبودیم
«همه سرخورده شده بودند؛ انگار نه در یک پروژه که در تمام زندگیشان شکست خوردهاند، عدهای کشیدند کنار و دیگر سراغ راهاندازی کسبوکار نرفتند، یکی دو نفری هم مهاجرت کردند و برای کار و زندگی رفتند خارج.» محمد کاویانی حالا مدیر سرمایه انسانی یک شرکت فعال است و با اطمینان و آرامش خاصی از آن روزها حرف میزند. در ۱۴ سال گذشته پنج- شش کسبوکار راه انداخته که برخی از آنها موفق بودهاند و برخی هم آنگونه که انتظار داشته نتیجه ندادهاند. میگوید درسهای آن شکست نخستین در تمام این سالها برایش راهگشا بوده: «ما تیمی بودیم با یک ظرفیت استثنایی، رودخانهای بودیم که با خروش به پیش میرفتیم، اما هیچوقت نرسیدیم پشت یک سد تا توربینی را به حرکت درآوریم و تاثیرگذار باشیم.» دلیل این نرسیدن را هم در بزرگ تعریف کردن همان تاثیرگذاری میداند: «خیلیوقتها فقط میخواهیم کارهای بزرگ انجام دهیم، به این فکر نمیکنیم که با هدفها و کارهای کوچک هم میشود تاثیرگذار بود. ما خیلی زود شروع کردیم. به نظرم باید میرفتیم در شرکتهای دیگر کار میکردیم، تجربه کسب میکردیم و بعد از سی سالگی میآمدیم ایدههای پخته خودمان را اجرایی میکردیم. عجول بودیم.» جایی در یک انبار چند هزار سیدی خاک میخورد، اما کاویانی میگوید: «ما فقط شکست خوردیم، نابود نشدیم، عمر تلف کردن هم نبود؛ آغاز یک راه بود!»