حسینینژاد در یلدا سامیت ۲۰۱۸ با یک ورژن کاملا حسینینژادی سخنرانی کرد؛ با شور و انرژی و سبک انگیزشی و الهام بخش منحصربهفرد خودش. مجید پشت تریبون قرار نگرفت. شق و رق نایستاد و میکروفن را زیر چانهاش فیکس نکرد، بلکه همچون یک سخنران انگیزهدهنده حرفهای به میان جمعیت رفت. تن صدایش را بالا و پایین برد و از حاضران در سالن برای سخنگفتن و در میان نهادن نظرشان بیشترین مشارکت را گرفت.
حسینینژاد در ابتدا از حاضران خواست متنی را که روی صفحه بزرگ مانیتور نقش بسته بود، بخوانند تا بعد بتوانند در موردش صحبت کنند. او به حاضران میگفت که اگر ۱۵ دقیقه با او همراه باشند و به این متن فکر کنند، قطعا در پایان این ۱۵ دقیقه به نکتهای خواهند رسید و حتما کشف مهمی برای خودشان خواهند داشت. آنها باید انتخاب میکردند که کشفی داشته باشند. این یک جمله کلیدی بود.
نمیدانم حاضران در سالن چقدر به این جمله اهمیت دادند، اما اینکه کشفکردن یک انتخاب است و رسیدن به نکاتی که میتواند زندگیات را تغییر دهد هم یک انتخاب است، مسئله بسیار دقیقی است، چون اختیار را به خود انسان میدهد و دیگر این خود انسان است که مسئولیت جایگاهی را که دارد، موقعیتی که در آن حضور دارد و… بر عهده خواهد داشت؛ یک انسان برخوردار از حق کشف و به دست آوردن.
متنی که مجید از حاضران میخواست که آن را بخوانند، در واقع اثری در ژانر داستان کوتاه بود از فرانتس کافکا که در فصل نهم رمان «محاکمه» آورده شده با عنوان «جلوی قانون» که توسط صادق هدایت ترجمه شده است. داستان کوتاه جلوی قانون در سال ۱۹۱۴ نوشته شده است!
داستان کوتاه جلوی قانون
جلو قانون دربانی ایستاده است. به این دربان، مردی روستایی نزدیک میشود و درخواست ورود به قانون را میکند، اما دربان میگوید که فعلا نمیتواند به او اجازه ورود بدهد. مرد کمی به فکر فرو میرود و بعد میپرسد که در این صورت آیا بعدا اجازه ورود خواهد داشت؟ دربان میگوید: «امکانش هست، ولی نه حالا» چون در قانون مانند همیشه باز است و دربان به کناری میرود، مرد خم میشود تا از میان در، داخل را ببیند.
وقتی دربان متوجه میشود، میخندد و میگوید: «اگر خیلی به وسوسه افتادهای، سعی کن بهرغم اینکه قدغنت کردهام، داخل شوی. اما بدان که من قدرتمندم. تازه، من دونپایهترین دربان هستم. تالاربهتالار، جلوی هر در، دربانی هست، یکی از دیگری قدرتمندتر. قیافه سومین دربان حتی برای خود من هم تحملناپذیر است.»
مرد روستایی انتظار چنین مشکلاتی را نداشته است؛ فکر میکند مگر قانون نباید همیشه و برای هرکسی در دسترس باشد؟ اما حالا که دربان پوستین بهتن را دقیقتر نگاه میکند، بینی بزرگ نوک تیز و ریش تاتاری کوسه و سیاه و بلند او را میبیند، ترجیح میدهد که همانجا بماند تا اجازه ورود بگیرد. دربان چارپایهای به او میدهد و اجازه میدهد که کنار در بنشیند.
مرد در آنجا مینشیند، روزها و سالها. سعی بسیار میکند که اجازه ورود بگیرد و با خواهشهایش دربان را خسته کند. دربان گهگاه از او بازپرسیهایی جزئی میکند، از موطنش و از بسیاری چیزهای دیگر میپرسد، اما اینها سوالهایی هستند از سر بیاعتنایی، از آن نوع که اربابها میپرسند و عاقبت هر بار باز میگوید که نمیتواند به او اجازه ورود بدهد.
مرد که برای سفرش چیزهای زیادی همراه آورده است، هرچه را دارد، حتی باارزشترین چیزها را بهکار میگیرد تا دربان را رشوهگیر کند. دربان هم اگرچه همه را میپذیرد، اما ضمنا میگوید: «فقط به این علت قبول میکنم که گمان نکنی در موردی کمکاری کردهای.»
طی اینهمه سال، مرد، دربان را تقریبا بیانقطاع زیر نظر میگیرد. دربانهای دیگر را فراموش میکند و این اولین دربان را تنها مانع ورود به قانون میداند. بر بخت بد خود لعنت میفرستد، در سالهای اول بلند و بیملاحظه، بعدها که دیگر پیر شده است، فقط زیر لب غرولند میکند. رفتارش بچگانه میشود و چون طی مطالعه ممتد در این سالهای دراز ککهای یقه پوستین دربان را هم شناخته است، از ککها هم تمنا میکند کمکش کنند و دربان را از تصمیمش برگردانند.
عاقبت، نور چشمش ضعیف میشود و دیگر نمیداند که آیا واقعا اطرافش تاریک میشود یا اینکه چشمهایش او را به اشتباه میاندازند. اما در این حال، در تاریکی، به نوری خاموشیناپذیر که از در قانون به بیرون میتابد بهخوبی پی میبرد. دیگر عمر چندانی نخواهد داشت.
پیش از مرگ، همه تجربههای این مدت مدید در ذهنش به سوالی منتهی میشوند که تا به حال از دربان نکرده است. به او اشاره میکند چون دیگر نمیتواند بدن خشکیدهاش را راست کند. دربان ناچار است کاملا خم شود چون تفاوت قد آنها از هر جهت بهزیان روستایی تغییر کرده است.
دربان میپرسد: «حالا دیگر چه را میخواهی بدانی؟ واقعا که کنجکاوی تو سیریناپذیر است»!
مرد میگوید: «مگر همه برای رسیدن به قانون تلاش نمیکنند؟ پس چرا در این همهسال هیچکس جز من نخواسته است که وارد شود؟»
دربان میفهمد که عمر مرد دیگر به آخر رسیده است و برای آنکه بتواند صدایش را برای آخرینبار بهگوش او برساند، نعره میزند: «از اینجا هیچکس جز تو نمیتوانست وارد شود، چون این در فقط مختص تو بوده است. حالا من میروم و میبندمش.»
بعد از اینکه یک نفر متن را با صدای بلند برای جمع میخواند، مجید از حاضران میپرسد که چه نکتهای از این متن برداشت کردید و میخواهد که دو سه نفر به صورت داوطلب برداشتهایشان را بگویند.
خانمی میگوید: برداشت من این است که قانون برای کسی که میتواند کاری انجام دهد و دارای قدرت است، همیشه یک سد محسوب میشود. اما اگر ذهنت را به سمتی هدایت کنی که قوانین را خودت ایجاد کنی، هیچگاه سدی جلوی خودت نمیبینی.
پسر جوانی چنین پاسخ داد: قانون برای این است که آن را بشکنی. هرچه سریعتر هم باید آن بشکنی چون قوانین در حال گستردهتر شدن هستند و آدمها رو به زوال. (این پاسخ با خنده معنادار مجید و تشویق حضار همراه بود.)
مجید پرسید این دربانهایی که یکی از دیگری بزرگترو قویتر هستند و این پیرمرد چه نکتهای را به شما منتقل کردند؟
آقای جوانی پاسخ داد: این دربانها به نظر من موانعی است که در مسیر رشد آدمها قرار دارند. هر دری را که باز کنید، در دیگری و دربان قویتری جلویتان قرار میگیرد. اما مصممبودن میتواند کلید عبور از این دربانها و رسیدن به هدف غایی باشد.
همگی حبس ابد هستید
اسلاید بعدی که بنیانگذار علیبابا به حاضران در سالن معرفی کرد، با این عنوان شروع میشد: حبس ابد!
اما حبس ابد چیست؟ حبس ابد قضاوتی است که هر انسانی درباره خودش یا زندگی میکند. یا قضاوتی است که شخص دیگری در مورد شما یا زندگیتان میکند و شما آن را میپذیرید. این قضاوت در یک لحظه استرسزا یا آسیبپذیری که با میزانی از ناهوشیاری برای شما همراه است، انجام میشود و به بخشی از جهانبینی شما در مورد خودتان یا زندگی تبدیل میشود. حبسهای ابد به بسترهای فردی و خاص شخص شما تبدیل میشوند که زندگیتان را شکل میدهند و محدود میکنند.
وقتی متن به اینجا میرسد، مجید با صدای بلند جمله حبسهای ابد به بسترهای فردی و خاص شخص شما تبدیل میشوند و… را تکرار میکند.
آنها جهانبینی معمول و روزمره و چارچوبهای مرجع شما و محدودیتهای هستیشناختیتان را تشکیل میدهند که همه اینها به عنوان موانعی بر سر راه ابراز طبیعیتان عمل میکنند. برای اینکه تصمیمی به حبس ابد تبدیل شود، یعنی فیلتری شود که شخص زندگی را همیشه از طریق آن تجربه کند و به آن بپردازد، باید شرایط خاصی وجود داشته باشد.
برای اینکه تصمیمی برای شما به حبس ابد تبدیل شود، در لحظهای که آن تصمیم را میگیرید، باید لحظهای بهشدت احساسی بوده باشد؛ یعنی تقریبا همه لحظات قبل از بزرگسالی. به خصوص لحظهای که این تصمیم در آن گرفته میشود باید شامل تهدید، شوک و استرس و گیجی باشد؛ یعنی چیزی که معمولا پایینتر از سطح هوشیاری است؛ موقعیتهایی که به طور معمول برای کودکان اتفاق میافتد. آنچه در ادامه میآید مثالهایی از چند حبس ابد معمول است.
به یاد داشته باشید که چنین تصمیمهایی توسط یک کودک گرفته میشود. وقتی بهشدت احساسی شده و زندگی یا دیگران را به عنوان یک تهدید تجربه میکند. چون این جملات را یک کودک بیان کرده است شاید متفاوت باشد با آنچه الان به کار میبرید اما معنای یکسانی دارند. همچنین به یاد داشته باشید که اگرچه این جملهها بعد از اینکه بیان شدند، همیشه حضور دارند اما این حضور مانند هوا برای پرنده و آب برای ماهی است. یعنی دقیقا همانطور که زندگی، دنیا و دیگران و خود شخص در واقعیت واقعا هستند.
متن که تمام میشود، مجید تکرار میکند: مانند هوا برای پرنده یا آب برای ماهی. چه کسی میتواند یک حبس ابد پیدا کند که مانند هوا برای پرنده یا آب برای ماهی باشد؟! یعنی چیزی که نمیبینید و نمیبینید که نمیبینید اما زندگی را از طریق دریچه همین چیزی که نمیبینید، نگاه و تجربه میکنید. همچنین همین دریچه به دنیای شما شکل میدهد و آن را محدود میکند.
حبس ابدهای اکوسیستم استارتاپی ایران
حسینینژاد سپس خودش به حبس ابدهای معمول این روزهای اکوسیستم استارتاپی ایران اشاره میکند: برای اینکه کاری را راهاندازی کنم، به سرمایه نیاز دارم، برای راهاندازی استارتاپ حتما باید توسعهدهنده حرفهای باشم و… یا اگر فرزند ما از ما میخواهد که بند کفشش را ببندیم، نشاندهنده تنبلبودنش است؟ وی سپس میپرسد: چقدر ما حبس ابد داریم؟! و به حبس ابد عمیقتری اشاره میکند: چون در ایران به دنیا آمدهام، نمیتوانم شرکت بینالمللی راهاندازی کنم!
مجید حرفهایش را اینگونه ادامه میدهد: مشکل بزرگ اینجاست که حبس ابد بهعنوان حقیقت محض برای افراد جلوه میکند. در واقع تصمیمی است که در کودکی میگیریم و در بزرگسالی برای ما مانند حقیقت محض درباره دنیا، درباره خودمان و درباره شیوهای است که زندگی میکنیم. در اینجا از حضار میپرسد که کسی دلش میخواهد حبس ابدهایش را با ما به اشتراک بگذارد؟
پسر جوانی میگوید: حبس ابد من این است که چون در شهرستان زندگی میکنم، پس، از شرکتها و آدمهای مستقر در تهران عقبتر هستم و بنابراین نمیتوانم موفق شوم.
پسر جوان دیگری میگوید: حبس ابد من این است که میخواهم کسبوکار تفریحی در استان قم راهاندازی کنم اما فکر میکنم که جو فرهنگی حاکم بر این استان با تفریح موافق نیست.
خانم جوانی هم میگوید: حبس ابد من این است که با خودم میگویم: من یک زن هستم در خاورمیانه. بنابراین موقعیتی برای رشد ندارم.
در اینجا مجید با نهایت بلندای صوتیاش فریاد میزند که: «همتون حبس ابدین. هممون حبس ابدیم. فقط نمیبینیم و نمیبینیم که نمیبینیم.»
در ادامه به حبس ابدهای دیگری که در زندگی روزمره کاربرد زیادی دارند نیز اشاره میکند: من باهوش نیستم، من به اندازه کافی باهوش نیستم، من خوشقیافه نیستم، من زشتم، به آدمها نمیشود اعتماد کرد، آنها من را درک نمیکنند، زندگی عادلانه نیست، زندگی سخت است و…
چرا از تشبیه حبس ابد استفاده میکنیم؟! تفاوت میان زندانیان و من و شما این است که میلههایی که زندگی آنها را محصور کرده است، همیشه جلوی چشمهایشان حاضر است اما میلههای حبس ما که زندگیمان را محصور کردهاند، از چشممان پنهان هستند. زندانیان میخواهند از سلولهای زندان بیرون بروند اما ما به حصارهای سلولمان تن دادهایم، چون سلولهایمان برایمان به یک واقعیت محض تبدیل شده است. در نتیجه حتی برایمان به این شکل نمود پیدا نمیکند که اصلا حصاری وجود دارد که بخواهیم از آن بیرون بیاییم.
مجید میگوید بنابراین حبس ابد چیزی نیست که ما آن را ببینیم، چون اگر آن را ببینیم، خودمان را از آن رها میکنیم. ما حتی حصارها را نمیبینیم و نمیدانیم که در سلولی گرفتار شدهایم و باورهایی را در مورد دنیا به عنوان حقیقت محض پذیرفتهایم.
با این حال مانند زندانیانی که در سلولهای محض زندگی میکنند، ما هم درون محدودیتهای حبس ابدمان زندگی میکنیم.
مجید: یعنی ما الگوهایی را توسعه میدهیم که درون آن حقایق محض بقا پیدا کنیم.
تا جایی که بتوانیم برنده میشویم و در بقیه اوقات هم حداقل دوام می آوریم و اگر قرار است یک رهبر واقعی باشید و عملکرد موثر راهبری داشته باشید، رهایی در بودن و عملکردن، بسیار مهم و حیاتی است. با چنین رهایی وسعتیافتهای برای بودن و عملکردن، امکانهای تازهای برای خودتان و زندگیتان و امکانهای تازهای برای سروکار داشتن با موقعیتهایی که با آنها مواجه هستید، خواهید داشت و امکانهای تازهای در دیگران خواهید دید.
این موارد برای اینکه یک راهبر موثر باشید، بسیار مهم و حیاتی است. مثلا ما با فکرکردن یا حرفزدن به شکل خاصی، اغلب برای خودمان زندانهایی خلق میکنیم. تنها عوضکردن شکلی که از کلمات استفاده میکنیم، میتواند برای رهاشدنمان از این زندانها کافی باشد.
مجید در ادامه به سراغ جمعیت میرود و از دو سه نفر عینکهایشان را میگیرد. عینکها را یکی به چشمش میزند و میگوید حبسهای ابد ما را به راحتی نمیتوان دید. حتی اگر از عینک استفاده کنیم، چون شفاف نیستند، بلکه حبس ابدها را باید کشف کنیم. وقتی حبس ابدها را کشف کنید، فرصتهایی برای بودن به دست میآورید. حبسهای ابد، آدمها را محدود میکنند. وقتی حبسهای ابد کشف شوند، امکانهای متنوعی برای رهایی و بودن به دست میآورید.
ادامه متن: وقتی این حبس ابد در جای خود قرار میگیرد، از آن به بعد شما شخصیت و هویت خودتان را توسعه میدهید. همچنین شکلهایی که خودتان را معرفی میکنید و نوع بودنتان متفاوت میشود. در غیر این صورت انسانها مجموعهای از فرمولها و استراتژیها را براساس حبس ابدشان ایجاد میکنند و در حبسهای ابد خود باقی میمانند.
مجید در پایان یک سوال اساسی را باز هم تکرار میکند؛ حبس ابد شما چیست؟