هیچوقت پایم را درون ساختمان پلاسکو نگذاشتم. هیچ خاطرهای با این ساختمان ۵۰ ساله ندارم. من هم مثل خیلیهای دیگر عاشق تصویر این ساختمان در چهل پنجاه سال پیش هستم. زمانی که تنها آسمانخراش تهران بود؛ تهرانی که در هجوم برجهای جدید بهتزده نظارهگر گذشت زمان است. پلاسکو دیر یا زود باید ویران میشد؛ منتها مماشات در ویرانکردن و دوباره ساختن نماد توسعه شهری تهران، سر آخر به فاجعه ختم شد. آخرسر پلاسکو در خودش فروریخت و بسیاری جانها و مالها را با خودش برد.
الان حتما همه تاریخ پلاسکو را در کانالهای مختلف تلگرام خواندهاند و حتما یک عالم عکس نوستالژیک از این برج دیدهاند. من هم مثل خیلیهای دیگر هرگز پایم را درون این برج نگذاشتم، چون زنده نبود. وقتی ساخته شد، قرار بود دروازه ورود تهران به دنیای مدرن باشد. تصویر سینمایی گیرایی داشت. منتها سالها بود که این تصویر گیرا، در زمان متوقفشده بود. پلاسکو شروع بلندمرتبهسازی در تهران بود. ولی در کوران حوادث گوشهای رها شد و کسی یادش نبود که این غول خفته اگر در خود بریزد، چه بلایی سر زندگان میآورد.
برای من و امثال من که عاشق مدرنیته و همه مصداقهای آن هستیم، فروریختن پلاسکو زنگ خطری بود که توسعه و پیشرفت بدون توجه بهجاماندگان توسعه ممکن نیست و اگر توسعه همگون نباشد، فروریختن هرکدام از پلاسکوها، دردی بزرگ بر قلب همه ما مینشاند.
ناخودآگاه تصاویر فروریختن پلاسکو یادآور برجهای دوقلوی تجارت جهانی نیویورک است که چند سال پیش با برخورد هواپیما به آن فروریخت. اگر آنجا این دو برج در اوج رونق و فعالیتشان به زیر کشیده شدند، اینجا، بیتوجهی به کنار خیابانافتادههای زمانی بزرگ، فاجعه آفرید. فروریختن پلاسکو در خودش یادآوری کرد که باغ بیبرگی، چه بیرحمانه داستان از میوههای سربهگردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید.