نشستهام در صندلی عقب اسنپ، کرخت شدهام در خودم و تاچ چند هزارمِ روزم را خرج بالا و پایینکردن ردیف نامها و تصویرهای تلگرام میکنم. رادیوی ماشین روشن است؛ یکی از همان برنامههایی در حال پخش است که شهروندان تهرانی به آن زنگ میزنند و از مشکلاتشان میگویند. صدای رادیو، زیرصدای خلسه تلگرامی من است. در تقسیم کار ذهن من، آخرین تهمانده حواسم، با بیتفاوتی برآمده از بینیازی، سهم رادیو شده است. راننده کامیونی از اسلامشهر تماس گرفته و با ادبیاتی وزین و فراتر از تصویرهایی که من از این صنف در ذهن ساختهام، شهردار منطقه3 این شهر را خطاب قرار داده که چرا آسفالت میدان نماز اینهمه چالهچوله دارد. مسئول یک کارگاه ساختمانی روی خط میآید و از اخراج و تعدیل کارگرهای آن کارگاه دفاع میکند و پاسخ کارگری را میدهد که دم عید از کار بیکار شده. انگشت من کماکان بیتوجه به رادیو و رادیونشینها و دغدغههای رادیویی، روی صفحه موبایل میلغزد و تصویرها و متنها را پیش چشمم جابهجا میکند. خانمی میآید روی خط. بازنشستهای نهچندان سالخورده است، صدایش حوالی 60 سالگی پرسه میزند. میتوانم از واژهها و جملهبندیهایی که انتخاب میکند شغل گذشتهاش را حدس بزنم. شاید کارمند بخش بایگانی یک اداره دولتی یا ناظم یک دبستان دخترانه یا شاید هم مدیر امور اداری همان شهرداری منطقه3 اسلامشهر بوده که حالا بازنشسته شده و از دردسرهای آسفالت آن میدانی که دردسرساز شده، خلاص و رهاست این روزها.
خانم بازنشسته در قامت یک شهروند پیگیر و مسئولیتشناس، خواهشی از مجری برنامه دارد. خواهشی دارد و میخواهد «رادیو» خواهشش را به گوش مسئول مربوطهاش برساند؛ خواهشی که مرا از کرختی جا خوشکرده در تنم، روی صندلی عقب اسنپ که درست جایی وسط میدان فاطمی از لابهلای ماشینهای درهمتنیده راهی برای خودش میسازد، از جا میکند و چنان هوشیارم میکند که یادم میرود چه چیزی را تاچ میکردم، کدام کانال را بالاوپایین میبردم، کدام تصویر را با دو ضربه بیفاصله، زوم کرده بودم یا در انتظار بازشدن کدام لینک خیره به صفحه آیفون بودم. خواهش بازنشسته نشسته در خانه، بازنشسته آزادشده از هفت دولت، که با رادیو در میان گذاشت این بود: «لطفا بگویید مثل قدیما، قبض برق و تلفن و هرچه قبض هست را بیاورند در خانه، اصل قبض را، همان قبضهای کاغذی را! برگردند به همان سیستم قدیمی. از ما نخواهند با 1818 و اینترنت و اینچیزها پرداخت کنیم. قبض کاغذی را بدهند دستمان تا برویم بانک، بیدردسر پولش را بریزیم. برای ما بازنشستهها، سخت است که این کارها را بخواهیم با موبایل انجام دهیم!» یک لحن مادرانه هم ضمیمه درخواستش کرد و خداحافظی و تمام. وقتی اسنپ از فاطمی افتاد توی ولیعصر، مجری رادیو داشت کمی نمکِ نچسب صداوسیمایی چاشنی درخواست آن بازنشسته میکرد. با تن صدایش بازی میکرد که جذابیت بپاشد به درخواستی که آنقدر پر از صراحت کوبنده بود که نیازی به جذابیت مبتنی بر ژانگولر نداشته باشد. من از جایم پریده بودم. من داشتم میرفتم دفتر هفتهنامه که از استارتاپها و ترندها و نوپاها و تاچها و یونیکورنها و ویسیها و بیتوسیها و خبرها و نظرها و دیدارها و شتابدهندهها و در یک کلام دنیای سحرانگیز کسبوکارهای اینترنتی بنویسم و ادیت کنم و تیتر بزنم و چاپ کنم و منتشر! خواهش خانم محترم بازنشسته؛ کارمند سابق شهرداری اسلامشهر شاید، من را در تناقض با خودم و مسیری که میرفتم قرار میداد. من و ما؛ جامعه استارتاپی ایران، هر روز در فکر و رویا و کاریم برای ارائه و معرفی خدمات و محصولات جذابتر و کاربردیتر اینترنتمحور برای ایرانیها، اما غافلیم از اینکه الفبای زبانی که با آن قرار است حرف بزنیم را به مخاطبانمان یا حداقل بخشی از مخاطبانمان یاد ندادهایم. ما به بازنشستههای خسته از 30 سال پاسخ شفاهی دادن به اربابرجوع، به کارمند بازنشسته فرضی شهرداری منطقه3 اسلامشهر که 3 دهه پروندههای بنددار گردوخاک گرفته را بازو بسته کرده، یاد ندادهایم پرداخت اینترنتی چیست و چطور انجام میشود و چطور باید برای آنها که عصر دیجیتال دیر سهم آنها شد، آسان و ممکناش کرد. فاصله من که در راه «شنبه» و تولید محتوا برای اکوسیستم استارتاپی بودم با این بانوی محترم که درخواست بازگشت به قبضهای کاغذی را داشت، فاصلهای هراسانگیز بود. هراسانگیز برای من البته. برای من که در قبال این شکاف مسئولیت دارم. فاصلهای که وظیفه دارم و داریم، که برای کم کردنش راهحل داشته باشیم، الفبای این عصر تازه را به آنها که از عصری دیگر با این زمانه رویارو شدهاند یاد بدهیم و مهمتر اینکه مبادا در محاسبهای اشتباه و گمراهکننده، آنها را اقلیتی از دورخارجشده فرض کنیم.