غصههايمان گل داده است اين روزها، پيچيده در تار و پود قلبمان. بغض تهرانيها چون گنجشك غمگين كوچكي در گلو آواز ميخواند؛ بغضي كه زخمش از خاكستر مذاب پلاسكو نوبه نو ميشود. خاكستري آغشته به بوي تنهاي آنها كه آتش را روايتی ديگر كردند، محض و ناب. آتش اما اين بار گلستان نشد، گر گرفت و گر گرفت و گر گرفت و قد كشيد. هرگز شنيدهايد حكايت سوز آتش و نرمي آدمي را. هرگز فهميدهايد لايلاي زني بر پيكر رعنای پسرش كه زير كوه مذابي تازه به تازه جوانه ميزند. اين روزها اندوه بيكران پلاسكو قدم ميزند در خيابان جمهوري، توي دستهاي زني كه آش گرم آورده براي آتشنشانان خسته و دلشكسته و اشك مدام ميپرد وسط حرفهايش.
قصه غصههايمان آغاز و سرانجامی ندارد، اگر زني سالهاي سال بر تهمانده ساختماني بلند قد راست نكند و هر صبح به صبح كارش بشود رفتن بر سر زميني خالي و گود تا پسرش را بو بكشد و به قدر نيمروزي نفسش گرم بماند. زخمهاي ما ابدي خواهند ماند وقتي كه تهران هشت روز نفسهاي آدمياني را يك به يك شمرده باشد. زخم سوختگي آتشنشانان مداوا ندارد. اگر انجام و سرانجام كارها همان باشد كه بود.
حالا ديگر پلاسكو جان ميكند و زير مشت بيلهاي مكانيكي تمام ميشود. جلو چشمهاي ما، پلاسكو سوار كاميونها شده و رفته است از خيابان جمهوري. خاك و خروارها آميختهاي از خاك و آتش و خاكستر و تنهاي پرندههاي آتش از خيابانهاي شهر گذشتند و در تاريكي شب نشدند مايه عبرت. چند روز بعد تهران شانه ميدهد بر تابوتهاي سوختهتنان پلاسكو و خسته تن گريه ميكند و بغضها تهنشين ميشود و تنها آتش زير خاكستر باقي ميماند تا دوباره كي و كجا، خدا ميداند هو بكشد و قربانيان ديگري روي دست شهر باقي بگذارد. گلها و گريهها جلو درهاي آتشنشانيهاي سراسر كشور به اندوه ملي جان داد و يادمان آورد كه هنوز دوران پهلواني و قهرماني سر نيامده است و جانهاي تشنه قهر قهرمانها را ميفهمند. ما مردمان غصهايم؛ تلخي روزگار را تاب ميآوريم و خم ميشويم و تا، اما نميشكنيم. كاش سيل اندوه و غصه جان آزردهمان را به اشارتي زنده كند و اين بيخيالي در برابر مردن را بر دارد با خودش ببرد. كاش آژير پلاسكو را بشنويم و اخطارش را به گوش بگيريم و براي مردن عجله نكنيم. آنها براي نجات جان ما مردند، ما به احترام، زنده بمانيم و زندگي را قيمت گرانبهايي بزنيم.
اداي دين فعالان اكوسيستم استارتاپي ايران به قهرمانان اتشنشان